بعد که برایت تمام شد و به آرامش رسیدی یاد می گیری که فکرت
بعد که برایت تمام شد و به آرامش رسیدی یاد می گیری که فکرت را از او منحرف کنی و بی دردسر شبها را بگذرانی و اصلا بی خیال که دوری بی دلیل چقدر مزخرف است ...
اما یک شب می نشینی یک گوشه و یک آهنگ محزون گوش می کنی و با خودت فکر میکنی یعنی بودن من این همه آزارش
می داد که خواست نباشم؟ چکارش داشتم؟
جز این بود که می نشستم به تماشا کردنش وقتی خواب بود و شمردن نفسهایش
و بوسیدن آرام بندهای انگشتش
و منتظرشدن برای بیدار شدنش
و دیدن چشمهای خندانش؟ چکارش داشتم ؟
جز این بود که روزها را می گذراندم تنها به شوق رسیدن وعده دیدار و دوباره دیدن او؟
جز این بود که وقتی حرف میزد دلم ضعف می رفت برای موسیقی واژه ها در ترکیب با آن لبان توت فرنگی و صدای معجزه ؟
جز این بود که دیدنش را به همه لذتهای دنیا ترجیح میدادم؟
جز این بود که وقتی داشتمش رویین تن بودم و دنیا بهشت بود؟
می نشینی به این فکرها ، با خودت حرف میزنی وآهنگها می گذرند و تو فقط نگرانی که حالا حالش خوب است؟ حالا که من نیستم؟
و آنقدر ساده ای که نمی دانی وقتی کسی دوستت ندارد و تو را نمی خواهد، تمام عاشقانه هایی که با او تصور می کنی برایش عذاب است...
اصلا بودنت و وجود داشتنت برایش چیزی نیست جز یک عذاب ممتد و نمی دانی حالا یک گوشه شهر خوابیده، در امن آغوشی ...
و هیچ گوشه ی ذهنش از هیچ خاطره ای با تو رنگ نگرفته....
یک صفر بعد از اعشاری در دنیای او
بی مقدار ، بی حرمت ...
آهنگ به آهنگ شب را می گذرانی و بعد از تمام شدنت صبح می شود ...
صبح می شود و تو نفس عمیقی می کشی و دوباره به خودت یادآوری می کنی که او را مدتهاست فراموش کرده ای و برای تو تمام شده و حواست را جمع می کنی که کسی نفهمد شب ها در تو چه می گذرد ...
اما یک شب می نشینی یک گوشه و یک آهنگ محزون گوش می کنی و با خودت فکر میکنی یعنی بودن من این همه آزارش
می داد که خواست نباشم؟ چکارش داشتم؟
جز این بود که می نشستم به تماشا کردنش وقتی خواب بود و شمردن نفسهایش
و بوسیدن آرام بندهای انگشتش
و منتظرشدن برای بیدار شدنش
و دیدن چشمهای خندانش؟ چکارش داشتم ؟
جز این بود که روزها را می گذراندم تنها به شوق رسیدن وعده دیدار و دوباره دیدن او؟
جز این بود که وقتی حرف میزد دلم ضعف می رفت برای موسیقی واژه ها در ترکیب با آن لبان توت فرنگی و صدای معجزه ؟
جز این بود که دیدنش را به همه لذتهای دنیا ترجیح میدادم؟
جز این بود که وقتی داشتمش رویین تن بودم و دنیا بهشت بود؟
می نشینی به این فکرها ، با خودت حرف میزنی وآهنگها می گذرند و تو فقط نگرانی که حالا حالش خوب است؟ حالا که من نیستم؟
و آنقدر ساده ای که نمی دانی وقتی کسی دوستت ندارد و تو را نمی خواهد، تمام عاشقانه هایی که با او تصور می کنی برایش عذاب است...
اصلا بودنت و وجود داشتنت برایش چیزی نیست جز یک عذاب ممتد و نمی دانی حالا یک گوشه شهر خوابیده، در امن آغوشی ...
و هیچ گوشه ی ذهنش از هیچ خاطره ای با تو رنگ نگرفته....
یک صفر بعد از اعشاری در دنیای او
بی مقدار ، بی حرمت ...
آهنگ به آهنگ شب را می گذرانی و بعد از تمام شدنت صبح می شود ...
صبح می شود و تو نفس عمیقی می کشی و دوباره به خودت یادآوری می کنی که او را مدتهاست فراموش کرده ای و برای تو تمام شده و حواست را جمع می کنی که کسی نفهمد شب ها در تو چه می گذرد ...
۱۹.۳k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.