fiction romantic hatred part 6
fiction romantic hatred part 6
ا.ت داشت تو خواب برادرش که مرده بود و میدید
کلی عرق کرده بود و داشت اشک میریخت
جونگ کوک فکر کرده بود ا.ت تفنگ زیر بالشتشو برداشته و به خاطر همین پاشد اومد اتاق ا.ت و یونا
ا.ت رو اونجوری دید وحشت کرد
کوک:یاه،چته
یونا از خواب بیدار شد
یونا:ا.ت شی! ا.ت شی 😰
ا.ت یهو چشاشو باز کرد
یونا :حالت خوبه؟!
ا.ت :آره
کوک:میخوای بریم درمانگاه
ا.ت:نه خوبم
یونا:عو،جونگ کوک شی نگران ا.ت شی شدی؟
کوک:نه خیرم ،به هیچ
یونا نگاه ملیحی به کوک کرد و خندید
کوک:یاه،تو تفنگ من و برداشتی؟(روبه ا.ت)
ا.ت:من با تفنگ تو چیکار دارم
کوک رفت زیر بالشت،تو کشو ، جیبای لباسای ا.ت رو گشت هیچی نبود رفت
یونا:چیشد،تو چرا اینهمه عجیبی
ا.ت:من عجیبم؟
یونا:نه من عجیبم،کلا تو دنیای دیگه ای به سر میبری
ا.ت:اوکی شب بخیر
یونا :یاااااه
ا.ت:چیه
یونا:شب بخیر 😀
ا.ت خوابید
یونا هم همینطور
صبح شد
ا.ت پاشد رفت تو حیاط عمارت قدم زد
کوک از پنجره داشت به ا.ت نگاه میکرد
ا.ت یه گربه دید
خم شد نازش کرد
کوک اولین بارش بود که داشت میدید ا.ت از ته دلش داره لبخند میزنه
کوک هم وقتی لبخند ا.ت رو دید لبخند زد
به خودش اومد دید ضربان قلبش داره تند میشه
یه لحظه خنگ شد بعد روش و رو به در کرد و رفت از اتاق بیرون
یونا اومد دنبال ا.ت که برن غذا بخورن
یونا:دیشب چه اتفاقی واست افتاد،انگار حالت خوب نبود
ا.ت:اوکیه
یونا:بگو🫤
ا.ت: فقط کابوس دیدم
کوک یهو در اتاق و باز کرد
ا.ت و یونا ترسیدن
کوک: اتاق و اشتباه اومدم
کوک یه ذره به ا.ت نگاه کرد رفت
یونا: رئیس این روزا خیلی عجیب شده
ا.ت : چرا
یونا: رییس عمارت و مثل کف دستش میشناسه ، مگه میشه اتاق و اشتباه اومده باشه
ا.ت:اوم
یونا:ولش کن بابا غذا ت و بخور
ا.ت:تو چند وقته اینجایی؟
یونا:کن اینجا به دنیا اومدم
ا.ت:چی
یونا:بابای من یکی از بهترین دوستای جئون بود
ا.ت:آهااااا،چی!!
یونا:زهرمار
ا.ت داشت تو خواب برادرش که مرده بود و میدید
کلی عرق کرده بود و داشت اشک میریخت
جونگ کوک فکر کرده بود ا.ت تفنگ زیر بالشتشو برداشته و به خاطر همین پاشد اومد اتاق ا.ت و یونا
ا.ت رو اونجوری دید وحشت کرد
کوک:یاه،چته
یونا از خواب بیدار شد
یونا:ا.ت شی! ا.ت شی 😰
ا.ت یهو چشاشو باز کرد
یونا :حالت خوبه؟!
ا.ت :آره
کوک:میخوای بریم درمانگاه
ا.ت:نه خوبم
یونا:عو،جونگ کوک شی نگران ا.ت شی شدی؟
کوک:نه خیرم ،به هیچ
یونا نگاه ملیحی به کوک کرد و خندید
کوک:یاه،تو تفنگ من و برداشتی؟(روبه ا.ت)
ا.ت:من با تفنگ تو چیکار دارم
کوک رفت زیر بالشت،تو کشو ، جیبای لباسای ا.ت رو گشت هیچی نبود رفت
یونا:چیشد،تو چرا اینهمه عجیبی
ا.ت:من عجیبم؟
یونا:نه من عجیبم،کلا تو دنیای دیگه ای به سر میبری
ا.ت:اوکی شب بخیر
یونا :یاااااه
ا.ت:چیه
یونا:شب بخیر 😀
ا.ت خوابید
یونا هم همینطور
صبح شد
ا.ت پاشد رفت تو حیاط عمارت قدم زد
کوک از پنجره داشت به ا.ت نگاه میکرد
ا.ت یه گربه دید
خم شد نازش کرد
کوک اولین بارش بود که داشت میدید ا.ت از ته دلش داره لبخند میزنه
کوک هم وقتی لبخند ا.ت رو دید لبخند زد
به خودش اومد دید ضربان قلبش داره تند میشه
یه لحظه خنگ شد بعد روش و رو به در کرد و رفت از اتاق بیرون
یونا اومد دنبال ا.ت که برن غذا بخورن
یونا:دیشب چه اتفاقی واست افتاد،انگار حالت خوب نبود
ا.ت:اوکیه
یونا:بگو🫤
ا.ت: فقط کابوس دیدم
کوک یهو در اتاق و باز کرد
ا.ت و یونا ترسیدن
کوک: اتاق و اشتباه اومدم
کوک یه ذره به ا.ت نگاه کرد رفت
یونا: رئیس این روزا خیلی عجیب شده
ا.ت : چرا
یونا: رییس عمارت و مثل کف دستش میشناسه ، مگه میشه اتاق و اشتباه اومده باشه
ا.ت:اوم
یونا:ولش کن بابا غذا ت و بخور
ا.ت:تو چند وقته اینجایی؟
یونا:کن اینجا به دنیا اومدم
ا.ت:چی
یونا:بابای من یکی از بهترین دوستای جئون بود
ا.ت:آهااااا،چی!!
یونا:زهرمار
۶.۲k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.