به خودم که آمدم

به خودم که آمدم
کوله باری از آرزو روزی پشتم سنگینی می کرد
هر جا که می رفتم بر دوشم بود
حتی هنگام خواب هم این سنگینی آرامش خواب را از من دور ساخته بود.
به خودم که آمدم در قبرستان آرزو ها بودم،
می خواستم برای همیشه آرزوهایم را دفن کنم
و خودم را از سنگینی اش نجات دهم
اما نمیشد!
آخر میدانی می ترسیدم مانند گیاهی ریشه کند و
دوباره سر از خاک بیرون بیاورد...
پشیمان شدم و راه رفته را برگشتم
این بار تصمیم گرفتم بسوزانم آرزوهایی را که برآورده نشد
سوزاندم...
و خواستم آرزوهای جدیدی رو جایگزین کنم اما هر چه گشتم آزرویی نبود...
دیدگاه ها (۲)

نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن های طولانی پ...

می ترسم...از جهانی که یخبندان شدهاز مردمی که شبیهِ ماشین شد...

اگه یکی رو دوست دارین؛توی عصبی بودنش دوسش داشته باشینتوی بدح...

میدونی تعهد یعنی چی!؟یعنی هم فرصتشو داری، هم وقتشو داری، هم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط