part

part⁹⁵

با تردید به پشت سرش نگاه کرد و آنها را پشت سرش دید، آب دهانش را با تردید قورت داد ولی تاخواست حرفی بزند مشت محکمی روی صورت نفرت انگیزش نشست و بی‌هوش روی زمین افتاد.

╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤

چان به شدت از درد سردرد چشمانش را باز کرد. هوای سرد و سوزناک اتاق، احساس بی‌رحمی به او منتقل می‌کرد. به سختی به اطراف نگاه کرد، هنوز در بهت و حیرت بود. انگار چیزی نمانده بود که ذهنش را از هم بپاشد. اطرافش را دیوارهایی سرد و خشنی احاطه کرده بودند که پر از زنجیرها و ابزارهایی بود که هیچ وقت نمی‌خواست آنها را از نزدیک ببیند. اتاقی بدون هیچ پنجره‌ای، محصور و تنگ، که به نظر می‌رسید نه تنها برای جسمش، بلکه برای روحش هم ساخته شده بود. دست‌هایش به زنجیرهایی سنگین آویزان شده بود و احساس می‌کرد که سنگینی آنها انگار جانش را می‌فشارد.

هوا سرد و مرطوب بود، و هر نفس که می‌کشید، مثل تیغی به ریه‌هایش فرو می‌رفت. هیچ صدای آشنا یا حتی نور آشنا در این فضا نبود. فقط سکوت مطلق و این احساس که او در دام افتاده است. چان که هیچ وقت آدم قدرتمندی نبود، حالا خود را در جایی عجیب و هولناک می‌یافت. دلش پر از ترس شده بود؛ ترسی که نه به خاطر شکنجه‌های احتمالی، بلکه به خاطر عدم شناخت بود. اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟ چه کسی او را به اینجا آورده بود؟

با ذهنی که هنوز در تاریکی بود، فکر کرد: "لی اینجا نیست. این کار اون نیست." اما اگر نه لی، پس کی؟ چرا اینطور به دام افتاده بود؟ ذهنش درگیر هزاران سوال بود که هیچ جواب روشنی برایشان نداشت.

ترس در بدنش ریشه دوانده بود. چشمانش که هنوز از درد قرمز بودند، به اطراف چرخید و نگاهش بر اجسام عجیب و وحشتناک افتاد. به نظر می‌رسید که اینجا خانه‌ای برای آدم‌های از دست رفته است. آدم‌هایی که با درد، عذاب کشیده و روحشان شکسته است. اینجا هیچ‌چیز شبیه به جایی نبود که او بخواهد باشد. همه چیز در برابرش تاریک و بی‌رحم بود. و او همچنان در این بند سنگین گیر کرده بود، بدون آنکه بداند که چه کسی و چرا او را به این روز انداخته است.

در سکوت سنگین اتاق، ناگهان صدای بلند در آهنی در اتاق پیچید. در به شدت باز شد و هوای سردی که انگار از جایی بی‌پایان می‌آمد، وارد اتاق شد. باد سوزانی که پوست چان را به لرزه انداخت و او ناخواسته چشمانش را بست. سرمایی که تمام بدنش را در بر گرفت، به حدی بود که نمی‌توانست نفس بکشد. لحظاتی در همان وضعیت سرد و تاریك ماند، اما کم‌کم چشمانش باز شدند و پس از چند لحظه، آنچه دید چیزی بود که نفسش را حبس کرد.

یک مرد ایستاده بود، به همان آرامی و تسلطی که همیشه در هر اتاقی که پا می‌گذاشت، فضای اطرافش را تسخیر می‌کرد. چان چشمانش را بیشتر باز کرد و دوباره نگاه کرد.
دیدگاه ها (۰)

part⁹⁶در آن تاریکی، چیزی که به وضوح قابل شناسایی بود، جئون ب...

part⁹⁷با حرکت دستش، ابزارهایی که هیچ‌وقت نمی‌خواست با آنها ر...

part⁹⁴افکار جئون‌کاملا با حرف هاش فرق می‌کرد. هر دقیقه ای که...

part⁹³چان با تمسخر جواب داد:«آره؟ مطمئن باش که هیچ‌وقت نمی‌ت...

تک پارتی درخواستی

پارت : ۱۲

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط