part
part⁹⁴
افکار جئونکاملا با حرف هاش فرق میکرد. هر دقیقه ای که میگذشت روش جدیدی به ذهنش میرسید، روشی جدید برای انتقام
_عمارت چان_
چان در عمارت باشکوه خود نشسته بود. مبل چرمی سیاهرنگی که به زیبایی درخشان بود، زیر بدن قدرتمند و مغرورش احساس میشد. هوا سنگین و پر از عطر شراب و چوب سوخته در شومینه بود. شومینهای که شعلههای آتش در آن میرقصیدند و نور کمجان و قرمز رنگی بر چهرهی چان میافکند. دستش، که ظاهراً بیحرکت و آرام به نظر میرسید، لیوان شراب بلورین را محکم در دست گرفته بود، گویا در آن لحظهی بیصدای شب، حتی جابهجایی چیزی از شراب نمیتوانست او را از فکر و خیالهایش بیرون بیاورد.
در همین لحظه، در باز شد و یکی از کارکناش وارد شد. تعظیمی عمیق کرد، چنانکه گردن خود را پایین انداخت و با صدای خشدار و آرام گفت:
«رئیس.»
چان، همچنان که به شعلههای شومینه خیره شده بود، بدون هیچ تغییری در حالت صورتش و فقط با اندکی تردید در صدایش پرسید:
«چیه؟»
کارمند لحظهای مکث کرد، اما بلافاصله ادامه داد:
«آقای لی و آدمهاش اومدن، منتظر شما هستند، بیرون عمارت، منتظر دستوری از شما میمونن. چی دستور میفرمایید؟»
چان بدون هیچ عجلهای، تنها یک حرکت کوچک انجام داد. لیوان شرابش را به آرامی روی میز کوچکی که کنار مبلش قرار داشت گذاشت. صدای برخورد شیشه با سطح چوبی اتاق تقریباً بیصدا بود. سپس بطری شیشهای را از کنار دستش برداشت، در آن حرکات آرام و دقیق، لیوانش را دوباره پر کرد. شراب قرمز رنگ که به شدت با نور آتش در شومینه هماهنگ بود، در لیوان به طرز بینظیری درخشید.
آرامش و اقتدار در هر حرکتش بود، گویی برای لحظهای تنها با خودش در دنیای دیگری زندگی میکند. با یک حرکت سریع، لیوان را دوباره برداشت و در حالی که دوباره به پشت تکیه میداد، نگاهش همچنان به آتش که در شومینه میرقصید، دوخته بود. در حالی که ذهنش در جریان بود، با لحنی قبلی جواب داد:
«بگو بیان تو.»
تعظیم کوتاهی کرد بیرون رفت.
با سه مرد هیکلی وارد اتاق شد، کارکن با صدای لرزان که از ترس آن سه مرد بود گفت:
«رئیس اومدن»
بدون اینکه حتی نگاه کوچیکی به پشت سرش بندازه، با لحنی از خود راضی تر از قبل جواب داد:
«میتونی بری»
با ترس آب دهانش را قورت داد، تعظیم کرد و با ترس زیرلب"چشم" گفت و بیرون رفت.
دیگه فقط چان مانده بودن با آن سه مرد، سه مردی که چان فکر میکرد از طرف لی باشن!
لیوانشو روی میز کوچک کنارش کنار و از گوشهی چشمش به کنارش نگاه کرد ولی خبری از سه مرد نبود.
افکار جئونکاملا با حرف هاش فرق میکرد. هر دقیقه ای که میگذشت روش جدیدی به ذهنش میرسید، روشی جدید برای انتقام
_عمارت چان_
چان در عمارت باشکوه خود نشسته بود. مبل چرمی سیاهرنگی که به زیبایی درخشان بود، زیر بدن قدرتمند و مغرورش احساس میشد. هوا سنگین و پر از عطر شراب و چوب سوخته در شومینه بود. شومینهای که شعلههای آتش در آن میرقصیدند و نور کمجان و قرمز رنگی بر چهرهی چان میافکند. دستش، که ظاهراً بیحرکت و آرام به نظر میرسید، لیوان شراب بلورین را محکم در دست گرفته بود، گویا در آن لحظهی بیصدای شب، حتی جابهجایی چیزی از شراب نمیتوانست او را از فکر و خیالهایش بیرون بیاورد.
در همین لحظه، در باز شد و یکی از کارکناش وارد شد. تعظیمی عمیق کرد، چنانکه گردن خود را پایین انداخت و با صدای خشدار و آرام گفت:
«رئیس.»
چان، همچنان که به شعلههای شومینه خیره شده بود، بدون هیچ تغییری در حالت صورتش و فقط با اندکی تردید در صدایش پرسید:
«چیه؟»
کارمند لحظهای مکث کرد، اما بلافاصله ادامه داد:
«آقای لی و آدمهاش اومدن، منتظر شما هستند، بیرون عمارت، منتظر دستوری از شما میمونن. چی دستور میفرمایید؟»
چان بدون هیچ عجلهای، تنها یک حرکت کوچک انجام داد. لیوان شرابش را به آرامی روی میز کوچکی که کنار مبلش قرار داشت گذاشت. صدای برخورد شیشه با سطح چوبی اتاق تقریباً بیصدا بود. سپس بطری شیشهای را از کنار دستش برداشت، در آن حرکات آرام و دقیق، لیوانش را دوباره پر کرد. شراب قرمز رنگ که به شدت با نور آتش در شومینه هماهنگ بود، در لیوان به طرز بینظیری درخشید.
آرامش و اقتدار در هر حرکتش بود، گویی برای لحظهای تنها با خودش در دنیای دیگری زندگی میکند. با یک حرکت سریع، لیوان را دوباره برداشت و در حالی که دوباره به پشت تکیه میداد، نگاهش همچنان به آتش که در شومینه میرقصید، دوخته بود. در حالی که ذهنش در جریان بود، با لحنی قبلی جواب داد:
«بگو بیان تو.»
تعظیم کوتاهی کرد بیرون رفت.
با سه مرد هیکلی وارد اتاق شد، کارکن با صدای لرزان که از ترس آن سه مرد بود گفت:
«رئیس اومدن»
بدون اینکه حتی نگاه کوچیکی به پشت سرش بندازه، با لحنی از خود راضی تر از قبل جواب داد:
«میتونی بری»
با ترس آب دهانش را قورت داد، تعظیم کرد و با ترس زیرلب"چشم" گفت و بیرون رفت.
دیگه فقط چان مانده بودن با آن سه مرد، سه مردی که چان فکر میکرد از طرف لی باشن!
لیوانشو روی میز کوچک کنارش کنار و از گوشهی چشمش به کنارش نگاه کرد ولی خبری از سه مرد نبود.
- ۶.۶k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط