Psycho killerقاتل روانی
Psycho killer(قاتل روانی)
Part 22
ات : اما ارباب بزرگ شما سرتون شلوغه ........کلی کار دارید نمیخوام برای شما مزاحمتی ایجاد کنم ..... اگ اجازه بدید خودم میرم
پیرمرد : ات اولا دیگ نباید منو ارباب بزرگ صدا بزنی من قیمتم (سرپرست) میتونی بجاش پدر صدام بزنی دوما هیچ مزاحمتی برام نداری و به عنوان کسی که سرپرستیت گرفته باید مسئولیت پذیر باشم و همچنین مراقب ......
بعد از گفتن این حرفاش از روی صندلیش بلند شد کت قهوه ای رنگش به همراه عصاش برداشت به ات نگاهی کرد که داشت با تعجب نگاهش می کرد سپس گفت
پیرمرد : ات تو ماشین منتظرتم
اینو گفت و رفت
ات هم از روی صندلیش بلند شد به سمت اجوما رفت و ازش بابت درست کردن صبحونه تشکری کرد و از در عمارت خارج شد و پیرمرد دید که تو ماشین منتظرش نشسته پس به سمت پیرمرد گام برداشت و سوار ماشین شد و ماشین شروع به حرکت کرد
دقایقی بعد پیرمرد ماشین نگه داشت ات که صندلی جلو نشسته بود از پشت شیشه نگاهی به بیرون انداخت احساس شوق همراه با ترس داشت ، استرس کل وجودش فرا گرفته بود ، نگران بود نگران اینکه مبادا مدیر و بچه های اینجا هم درست مثل زمانی که تو یتیم خونه بود باهاش رفتار کنن ، قلب اون دختر دیگر طاقت اون همه رنجی که کشیده بود نداشت ، 15 سال تمام زندگی سخت و عذاب اوری داشت که قلب هر کسی به درد میاورد
ات در همین افکاراش فرو رفته بود که با قرار گرفتن دستی بر روی شونه اش از افکارش خارج شد و نگاهش را به پیرمرد داد که با لبخند نگاهش میکرد
همان لبخند پیرمرد باعث به وجود امدن نور امید در دل ناامیدی ات دختر داستان ما شد
پیرمرد : دختر گلم چیزی برای ترس وجود نداره ..... خیالت راحت حالا هم زود برو داخل وگرنه به کلاس دیر میرسی
ات با لبخندی که بر ل*ب داشت گفت : باش ممنون پدر
سپس از ماشین پیاده شد کیف مشکی در دستش گرفت به سمت مدرسه اش حرکت کرد
پیرمرد به رفتن ات نگاه می کرد ، ثانیه ای نگذشته بود که ات دید برایش دست تکون می داد پیرمرد هم لبخندکشداری زد و متقابلا براش دست تکون داد بعد از اینکه مطمئن شد اتفاقی برایش پیش نمیاد ماشین روشن کرد و راهی شرکتش شد
جیمین مثل همیشه تو شرکت اتاق کار پدرش نشسته بود و به امورات شرکت رسیدگی می کرد با اینکه مدت زمان زیادی تو شرکت نبود اما به بهترین روش کارهاش مدیریت می کرد تا باعث جلب اعتماد دیگران ازجمله والدینش شود
در واقع همه اینها جز یک نقشه یک برنامه ریزی از قبل تعیین شده بیش نبود که غیر از خودش و جیهون دوست صمیمیش و مورد اعتماد ترین فرد کس دیگری ازش خبر نداشت
ادامه دارد.......
Part 22
ات : اما ارباب بزرگ شما سرتون شلوغه ........کلی کار دارید نمیخوام برای شما مزاحمتی ایجاد کنم ..... اگ اجازه بدید خودم میرم
پیرمرد : ات اولا دیگ نباید منو ارباب بزرگ صدا بزنی من قیمتم (سرپرست) میتونی بجاش پدر صدام بزنی دوما هیچ مزاحمتی برام نداری و به عنوان کسی که سرپرستیت گرفته باید مسئولیت پذیر باشم و همچنین مراقب ......
بعد از گفتن این حرفاش از روی صندلیش بلند شد کت قهوه ای رنگش به همراه عصاش برداشت به ات نگاهی کرد که داشت با تعجب نگاهش می کرد سپس گفت
پیرمرد : ات تو ماشین منتظرتم
اینو گفت و رفت
ات هم از روی صندلیش بلند شد به سمت اجوما رفت و ازش بابت درست کردن صبحونه تشکری کرد و از در عمارت خارج شد و پیرمرد دید که تو ماشین منتظرش نشسته پس به سمت پیرمرد گام برداشت و سوار ماشین شد و ماشین شروع به حرکت کرد
دقایقی بعد پیرمرد ماشین نگه داشت ات که صندلی جلو نشسته بود از پشت شیشه نگاهی به بیرون انداخت احساس شوق همراه با ترس داشت ، استرس کل وجودش فرا گرفته بود ، نگران بود نگران اینکه مبادا مدیر و بچه های اینجا هم درست مثل زمانی که تو یتیم خونه بود باهاش رفتار کنن ، قلب اون دختر دیگر طاقت اون همه رنجی که کشیده بود نداشت ، 15 سال تمام زندگی سخت و عذاب اوری داشت که قلب هر کسی به درد میاورد
ات در همین افکاراش فرو رفته بود که با قرار گرفتن دستی بر روی شونه اش از افکارش خارج شد و نگاهش را به پیرمرد داد که با لبخند نگاهش میکرد
همان لبخند پیرمرد باعث به وجود امدن نور امید در دل ناامیدی ات دختر داستان ما شد
پیرمرد : دختر گلم چیزی برای ترس وجود نداره ..... خیالت راحت حالا هم زود برو داخل وگرنه به کلاس دیر میرسی
ات با لبخندی که بر ل*ب داشت گفت : باش ممنون پدر
سپس از ماشین پیاده شد کیف مشکی در دستش گرفت به سمت مدرسه اش حرکت کرد
پیرمرد به رفتن ات نگاه می کرد ، ثانیه ای نگذشته بود که ات دید برایش دست تکون می داد پیرمرد هم لبخندکشداری زد و متقابلا براش دست تکون داد بعد از اینکه مطمئن شد اتفاقی برایش پیش نمیاد ماشین روشن کرد و راهی شرکتش شد
جیمین مثل همیشه تو شرکت اتاق کار پدرش نشسته بود و به امورات شرکت رسیدگی می کرد با اینکه مدت زمان زیادی تو شرکت نبود اما به بهترین روش کارهاش مدیریت می کرد تا باعث جلب اعتماد دیگران ازجمله والدینش شود
در واقع همه اینها جز یک نقشه یک برنامه ریزی از قبل تعیین شده بیش نبود که غیر از خودش و جیهون دوست صمیمیش و مورد اعتماد ترین فرد کس دیگری ازش خبر نداشت
ادامه دارد.......
- ۱۳.۸k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط