رمان مرگ زندگی پارت
رمان مرگ زندگی پارت ¹²¹
دخترک از پشت درختی دیگر با ترس به من نگاه کرد و چشمانش پر از نگرانی بود. صدای نفسهای عمیق ویکتور، که حالا به وضوح احساس میکردم، به من آرامش میداد. نمیدانم چرا اما با اینکه اصلا اورا نمیشناختم و حتی چهرهش را ندیده بودم بازم بهش اعتماد داشتم.
-: ویکتور، تو اینجا چیکار میکنی؟!
او با صدای آرامی گفت: «من همیشه مراقب تو هستم، پرنسس. اما حالا باید به سرعت عمل کنیم. نگهبانها ممکنه هر لحظه به اینجا بیان.»
من که هنوز پشت درخت پنهان شده بودم، به اون نزدیکتر شدم و گفتم: «باید از اینجا بریم. اگه نگهبانها ما رو ببینن، همه چیز خراب میشه.»
حس کردم ویکتور سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: «درست میگی. ما باید به سمت درختهای بزرگتر بریم. اونجا میتویم قایم بشینم.»
لبخند پنهانی روی لب هام بود...وقتی به سمت ویکتور برگشتم...آه چی.؟؟؟!!!!!!
چشمهایم تا حد ممکن گشاد شد.باور نمیکردم
خودش بود...!وای خدای من دلم میخواهد گریه کنم
بغض گلویم را گرفته و نمیتوانم نفس بکشم
او خودش بود...کسی که عاشقانه میپرستیدمش...جونگکوک؛عشق حقیقی من ، در دنیایی دیگر
..
داری با قلبم چیکار میکنی معشوقهی زیبای من...؟!
فعلا باید بیخیالش بشوم و...هوفف تکلیف این عشق را در دنیایی دیگر حل کنم
به آرامی از پشت درخت خارج شدم و به سمت درختان بزرگتر دویدم. ویکتور و دخترک هم دنبالم آمدند. درختان بزرگ، سایههای عمیق و تاریکی داشتند که میتوانستند ما را از دید نگهبانها پنهان کنند.
وقتی به درختان رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. اما هنوز هم صدای قدمهای نگهبانها را میشنیدم که به سمت ما میآمدند...ولی اینجا بیشتر در امانیم. ویکتور با دقت به دور و بر نگاه کرد و گفت: «باید صبر کنیم تا اونها برن.»
ویکتور...یا بهتر است بگم جئون جونگکوک به دخترک نگاهی انداخت و دخترک نگاهش را از او دزید و مثل لبو سرخ شد
جونگکوک انقدر زیبا ست که دل هر دختری را مثل چه میبرد که انگار فقط یه تکه نان از جایی برمیدارد
و قلب من را هم همانجور برداشت
من با صدای آرامی گفتم: «چقدر طول میکشه؟ من نمیتونم اینجا بمونم!»
ویکتور با آرامش گفت: «باید صبر کنی. اگه الان حرکت کنیم، ممکنه متوجه بشن.»
چند دقیقهای گذشت و صدای نگهبانها کمکم دور شد. من به آرامی نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم که میتوانم کمی راحتتر باشم. اما هنوز هم ترس در دلم وجود داشت. آیا واقعاً میتوانیم از این قصر فرار کنیم؟
...
"حتی اگر روزی به زندگی من احتیاج داشتی
بیا و آن را بگیر.'
دخترک از پشت درختی دیگر با ترس به من نگاه کرد و چشمانش پر از نگرانی بود. صدای نفسهای عمیق ویکتور، که حالا به وضوح احساس میکردم، به من آرامش میداد. نمیدانم چرا اما با اینکه اصلا اورا نمیشناختم و حتی چهرهش را ندیده بودم بازم بهش اعتماد داشتم.
-: ویکتور، تو اینجا چیکار میکنی؟!
او با صدای آرامی گفت: «من همیشه مراقب تو هستم، پرنسس. اما حالا باید به سرعت عمل کنیم. نگهبانها ممکنه هر لحظه به اینجا بیان.»
من که هنوز پشت درخت پنهان شده بودم، به اون نزدیکتر شدم و گفتم: «باید از اینجا بریم. اگه نگهبانها ما رو ببینن، همه چیز خراب میشه.»
حس کردم ویکتور سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: «درست میگی. ما باید به سمت درختهای بزرگتر بریم. اونجا میتویم قایم بشینم.»
لبخند پنهانی روی لب هام بود...وقتی به سمت ویکتور برگشتم...آه چی.؟؟؟!!!!!!
چشمهایم تا حد ممکن گشاد شد.باور نمیکردم
خودش بود...!وای خدای من دلم میخواهد گریه کنم
بغض گلویم را گرفته و نمیتوانم نفس بکشم
او خودش بود...کسی که عاشقانه میپرستیدمش...جونگکوک؛عشق حقیقی من ، در دنیایی دیگر
..
داری با قلبم چیکار میکنی معشوقهی زیبای من...؟!
فعلا باید بیخیالش بشوم و...هوفف تکلیف این عشق را در دنیایی دیگر حل کنم
به آرامی از پشت درخت خارج شدم و به سمت درختان بزرگتر دویدم. ویکتور و دخترک هم دنبالم آمدند. درختان بزرگ، سایههای عمیق و تاریکی داشتند که میتوانستند ما را از دید نگهبانها پنهان کنند.
وقتی به درختان رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. اما هنوز هم صدای قدمهای نگهبانها را میشنیدم که به سمت ما میآمدند...ولی اینجا بیشتر در امانیم. ویکتور با دقت به دور و بر نگاه کرد و گفت: «باید صبر کنیم تا اونها برن.»
ویکتور...یا بهتر است بگم جئون جونگکوک به دخترک نگاهی انداخت و دخترک نگاهش را از او دزید و مثل لبو سرخ شد
جونگکوک انقدر زیبا ست که دل هر دختری را مثل چه میبرد که انگار فقط یه تکه نان از جایی برمیدارد
و قلب من را هم همانجور برداشت
من با صدای آرامی گفتم: «چقدر طول میکشه؟ من نمیتونم اینجا بمونم!»
ویکتور با آرامش گفت: «باید صبر کنی. اگه الان حرکت کنیم، ممکنه متوجه بشن.»
چند دقیقهای گذشت و صدای نگهبانها کمکم دور شد. من به آرامی نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم که میتوانم کمی راحتتر باشم. اما هنوز هم ترس در دلم وجود داشت. آیا واقعاً میتوانیم از این قصر فرار کنیم؟
...
"حتی اگر روزی به زندگی من احتیاج داشتی
بیا و آن را بگیر.'
- ۳.۹k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط