کُنج خونه، یه گل پیچک بود
کُنج خونه، یه گل پیچک بود
و روی زمین یه قالی قرمز که بافتهی
دست خود عزیز جون بود کنار دیوار سماورش همیشه به راه بود و قوریش
باطرح گلسرخ خودنمایی میکرد..
استکان کمرباریک ونعلبکی سفید با هاشور قرمز رنگش، عجیب دلبری میکرد.
عاشق نقطه به نقطهی خونش بودم، حکم پناهگاه رو داشت برام.
هروقت دلم میگرفت بی اختیار سر از خونهی عزیز جون در میاوردم.
از بچگی عادت داشتم دلم که میگرفت لال میشدم و تو خودم میرفتم .
عزیز جون هم منو خوب میشناخت، وقتی که از سکوتم کلافه میشد، صدام میزد بیا مادر دل بِکَن از تماشای اون درخت خرمالو!
بیا بریم حیاط دلمون واشه یکم . . .
دوتایی گوشهی حیاط رو صندلی هاینمزدهی چوبی زیر درخت خرمالو میشستیم، من خرمالو هارو میشمردم و عزیز جون برام چایی لبسوز میریخت و میگفت:«زود بخور مادر، سرد بشه نمیچسبه ها.»
حواسش بود بهم؛ کافی بود زل بزنه تو چشمام تا همه خنده هامو حاشا کنه و تاریکی وجودم رو ببینه و با دستای نحیفش زخمامو لمس کنه.
از وقتی رفت، غرق شدم تو تاریکی و کسی براش مهم نبود چاییم سرد میشه یا نه!
که نهایتاً همه چی سرد شد و از دهنم افتاد، حالا مدت هاست که هیچی بهم نمیچسبه و انگار من خیلی وقته دارم خرمالو هارو میشمارم و کسیام بهم یاداوری نمیکنه که چاییم سرد میشه!
انگار کسی نیست که متوجه غم کذاییکنج دلم بشه . . .
- #یک_روز_ابری💙' :)
و روی زمین یه قالی قرمز که بافتهی
دست خود عزیز جون بود کنار دیوار سماورش همیشه به راه بود و قوریش
باطرح گلسرخ خودنمایی میکرد..
استکان کمرباریک ونعلبکی سفید با هاشور قرمز رنگش، عجیب دلبری میکرد.
عاشق نقطه به نقطهی خونش بودم، حکم پناهگاه رو داشت برام.
هروقت دلم میگرفت بی اختیار سر از خونهی عزیز جون در میاوردم.
از بچگی عادت داشتم دلم که میگرفت لال میشدم و تو خودم میرفتم .
عزیز جون هم منو خوب میشناخت، وقتی که از سکوتم کلافه میشد، صدام میزد بیا مادر دل بِکَن از تماشای اون درخت خرمالو!
بیا بریم حیاط دلمون واشه یکم . . .
دوتایی گوشهی حیاط رو صندلی هاینمزدهی چوبی زیر درخت خرمالو میشستیم، من خرمالو هارو میشمردم و عزیز جون برام چایی لبسوز میریخت و میگفت:«زود بخور مادر، سرد بشه نمیچسبه ها.»
حواسش بود بهم؛ کافی بود زل بزنه تو چشمام تا همه خنده هامو حاشا کنه و تاریکی وجودم رو ببینه و با دستای نحیفش زخمامو لمس کنه.
از وقتی رفت، غرق شدم تو تاریکی و کسی براش مهم نبود چاییم سرد میشه یا نه!
که نهایتاً همه چی سرد شد و از دهنم افتاد، حالا مدت هاست که هیچی بهم نمیچسبه و انگار من خیلی وقته دارم خرمالو هارو میشمارم و کسیام بهم یاداوری نمیکنه که چاییم سرد میشه!
انگار کسی نیست که متوجه غم کذاییکنج دلم بشه . . .
- #یک_روز_ابری💙' :)
۴۱.۶k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲