همهچی رو یادم رفته

همه‌چی رو یادم رفته.
دیگه حتی یادم نمیاد اگه وسط خندیدنت اسمم رو صدا کنی، چقدر سخته پرنده نشدن و تا آغوشت پرواز نکردن...

یادم رفته وقتی موهات رو می‌ریزی روی شونه‌ی راستت و سمت چپ گردنت میشه معبد بوسه‌، چقدر دلیل درستی هستی برای ادامه دادن...

آدم چرا از فراموش‌کردن خاطراتی که رخ نداده رنج می‌کشه؟

غم‌انگیزه که باهات زیر بارون و برف راه نرفتم.

حتی با هم کوه نرفتیم که قصه‌ی سگ تنهای ایستگاه پنج رو برات بگم.
خیلی ساله تنهاست ، توله‌های جفت‌های دیگه رو بزرگ می‌کنه، بعدم یه روز اونا میرن و شاپور باز تنها می‌مونه.
می‌شینه رو لبه‌ی سیمانی پناهگاه و نگاه می‌کنه به روز، به شب، به هیچ. باید ببرمت پیش شاپور، براش سعدی بخونی...
آسون بشه دق‌کردن براش.

می‌خواستم بعد صد قرن برات از عشق بنویسم، نشد ، همه‌ش آغشته‌ی اندوهم این روزا...

می‌خواستم بهت بگم بین دو تا قصه‌ی آخرم چقدر پیر شدم. چقدر دلتنگم برای وقتی که یادم نرفته‌بود سرمستی جزو کارای روزمره‌م باشه. بگم بیا بخندون، خیلی وقته نخندیدم.

خیلی وقته نخواستم شنا کنم تو بوی موهای کسی. میخوام برم پیش شاپور، کاری ندارم اینجا. بشیم دو تنها و دو سرگردان، به قول حافظ، در غروب کوهستان...

اما اگه میشد یه‌شب از دنیا به تن ترد تو کوچ کنم، قبلش درست و حسابی نگاهت می‌کردم ، طوری که دیگه هیچ‌ وقت یادم نره ...

بخند و برقص پرنده‌ی صبح که از جنون درخت پیر بی‌خبری...
دیدگاه ها (۱۱)

شور بختی مَرد در این است که سن خود را نمی بیند ...جسمش پیر م...

عاقبت یاد می گیری حتی آدم محبوبت نیز ، تورا چنان که می خوا...

ای مثل عاقبت شاعر تلخ که طوری رفته‌ای که انگار هرگز نبوده‌...

به وقت دلتنگی #موقت

ببخشید بچه ها یادم میرفت اینجا هم پست بزارم

نمیدونم چطوری باید حسم بهش و توصیف کنم . دوستش دارم انقدری ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط