چند پارتی
چند پارتی...
Sadism💀❤️
Part1
~یورا~
همه چیز از اون روز شروع شد...روزی که گروه ما تصمیم گرفت برای درمان یه سری بیمار های روانی به تیمارستان بوسان بره...و من جانگ یورا دکتر روان شناس که یکی از عضو این گروه بود همراه گروهم با یه ون به طرف بوسان حرکت کردیم...هنسفری رو توی گوشم گذاشتن و سرم رو روی شیشه ون گذاشتم...به بیرون خیره شدم...بوسان جای خوشگلی بود...دلنشین و جذاب...بعد حدود چند دقیقه به تیمارستان رسیدیم...از ون پیاده شدیم و وارد شدیم...بچه ها هر کدوم به طرف یه سلول میرفتن...ما توی تیمارستان بودیم...نه بخش ساده...بلکه بخش سادیسمی ها...بیمار هایی که ممکنه در حد مرگ خطرناک باشن...ولی من...نه نه نه من و ترس...عمران...من از هیچی نمیترسم...همه بچه ها دنبال یه بیمار بودن که خطرش خیلی کمتر باشه...و توی اون لحظه وقتی همه داشتن برای آماده شدن و انتخواب بیمارشون آماده باشن...چیزی توجهم رو جلب کرد...سلولی که آخر راهرو بود و از بقیه اتاق ها فاصله داشت...کاملا تاریک بود...و من فضول و شیطون بودم آروم به طرف سلول حرکت کردم...تغریبا نزدیک بودم که بوی خون به بینیم خورد و باعث شد یه لحظه بینیم رو بگیرم و حرکتم رو متوقف کنم...ولی بعد حدود چند دقیقه به راه رفتنم ادامه دادم...سلول کاملا تاریک بود و یه رده نازک نور از کنارش رد شده بود...ملافه سفید تخت با خون یکی بود و کل اتاق توی کثیفی و خون فرو رفته بود...باعث شد اخم هامو در هم بکشم...و اون لحظه بود که دیدمش...پسری در تاریکی که صورتش پیدا نبود چون به دیوار خیره بود....روی تخت خونی نشسته بود و دست پاهاش با زنجیر بزرگ و سنگین بسته شده بود... آشفته بود...خیلی خیلی آشفته بود...بهش خیره بودم...
دکتر لی: دکتر جانگ یورا....اینجا چیکار میکنید؟
[دکتر لی مسئول تیمارستان و دکتر سر بازرس و سر گروه]
به دکتر لی خیره شدم...اون کیه؟...چرا اینطوریه؟
دکتر لی نگاهی به پسر انداخت و نفس عمیقی کشید...
دکتر لی: اون کیم تهیونگ..خطرناک ترین بیمار سادیسمی ما...هیچ کس..حاضر نیست اونو درمان کنه و هیچ کس نزدیکش نمیشه...برای همین از همه جداست....و دست پاهاش با زنجیر بزرگ و سنگین بسته شده...چون اگه اون زنجیر ها باز باشه معلوم نیست چه کار هایی انجام بده...بی خیال...بیا بریم بیمارت رو انتخواب کن...
توی اون لحظه همه جمع شده بودن...به پسره نگاه کردم...و از اون جایی که من خیلی هیجانی بودم سریع گفتم...
من همینو میخوام...
همه با تعجب بهم خیره شدن...
...
ادامه دارد...
...
برای تو نوشتم ولی نیستی که ببینی💔
Sadism💀❤️
Part1
~یورا~
همه چیز از اون روز شروع شد...روزی که گروه ما تصمیم گرفت برای درمان یه سری بیمار های روانی به تیمارستان بوسان بره...و من جانگ یورا دکتر روان شناس که یکی از عضو این گروه بود همراه گروهم با یه ون به طرف بوسان حرکت کردیم...هنسفری رو توی گوشم گذاشتن و سرم رو روی شیشه ون گذاشتم...به بیرون خیره شدم...بوسان جای خوشگلی بود...دلنشین و جذاب...بعد حدود چند دقیقه به تیمارستان رسیدیم...از ون پیاده شدیم و وارد شدیم...بچه ها هر کدوم به طرف یه سلول میرفتن...ما توی تیمارستان بودیم...نه بخش ساده...بلکه بخش سادیسمی ها...بیمار هایی که ممکنه در حد مرگ خطرناک باشن...ولی من...نه نه نه من و ترس...عمران...من از هیچی نمیترسم...همه بچه ها دنبال یه بیمار بودن که خطرش خیلی کمتر باشه...و توی اون لحظه وقتی همه داشتن برای آماده شدن و انتخواب بیمارشون آماده باشن...چیزی توجهم رو جلب کرد...سلولی که آخر راهرو بود و از بقیه اتاق ها فاصله داشت...کاملا تاریک بود...و من فضول و شیطون بودم آروم به طرف سلول حرکت کردم...تغریبا نزدیک بودم که بوی خون به بینیم خورد و باعث شد یه لحظه بینیم رو بگیرم و حرکتم رو متوقف کنم...ولی بعد حدود چند دقیقه به راه رفتنم ادامه دادم...سلول کاملا تاریک بود و یه رده نازک نور از کنارش رد شده بود...ملافه سفید تخت با خون یکی بود و کل اتاق توی کثیفی و خون فرو رفته بود...باعث شد اخم هامو در هم بکشم...و اون لحظه بود که دیدمش...پسری در تاریکی که صورتش پیدا نبود چون به دیوار خیره بود....روی تخت خونی نشسته بود و دست پاهاش با زنجیر بزرگ و سنگین بسته شده بود... آشفته بود...خیلی خیلی آشفته بود...بهش خیره بودم...
دکتر لی: دکتر جانگ یورا....اینجا چیکار میکنید؟
[دکتر لی مسئول تیمارستان و دکتر سر بازرس و سر گروه]
به دکتر لی خیره شدم...اون کیه؟...چرا اینطوریه؟
دکتر لی نگاهی به پسر انداخت و نفس عمیقی کشید...
دکتر لی: اون کیم تهیونگ..خطرناک ترین بیمار سادیسمی ما...هیچ کس..حاضر نیست اونو درمان کنه و هیچ کس نزدیکش نمیشه...برای همین از همه جداست....و دست پاهاش با زنجیر بزرگ و سنگین بسته شده...چون اگه اون زنجیر ها باز باشه معلوم نیست چه کار هایی انجام بده...بی خیال...بیا بریم بیمارت رو انتخواب کن...
توی اون لحظه همه جمع شده بودن...به پسره نگاه کردم...و از اون جایی که من خیلی هیجانی بودم سریع گفتم...
من همینو میخوام...
همه با تعجب بهم خیره شدن...
...
ادامه دارد...
...
برای تو نوشتم ولی نیستی که ببینی💔
- ۵.۳k
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط