چند پارتی
چند پارتی....
Sadism💀❤️
Part3
همه اون کسایی که بیرون بودن متعجب زول زدن به من...هیچ کس هیچ حرفی نمیزد و سکوت بود...تا این که نگهبان سکوت رو شکست...
نگهبان: ولی..نمیشه...اون خطرناکه...
متواضع و جدی زول زدم بهش...
خوشم نمیاد حرفم رو دو بار تکرار کنم...
نگهبان به دکتر لی و افسر نگاهی کرد و با هم نگاه های معنا داری رد و بدل کردن و در نهایت هم دکتر لی هم افسر سری به نشانه تایید تکون دادن...نگهبان با تردید کلید رو کف دست من گذاشت...سریع کلید رو توی دستم گرفتم و سمتش رفتم...جلوش وایسادم و دست و پاهاش رو باز کردم...خیره و متعجب بهم نگاه میکرد...انگار انتظار همیچین کاری رو نداشت...بعد از باز کردن دست و پاهاش به طرف در رفتم...در رو از توی سلول قفل کردم و کلید رو پرت کردن بیرون...برگشتم سمتش...
الان من و تو اینجا گیر افتادیم...و من هیچ راه فراری ندارم...و تو...دست و پاهات بازه...پس میتونی کار منو تموم کنی...
نیشخندی زد...از جاش بلند شد و بهم نزدیک شد...همه اون هایی که شاهد ماجرا بودن ترسیده عقب رفتن...و تفنگ محافظ ها بالا اومد و تهیونگ رو نشونه گرفت..همه ترسیده بودن...جز من...در واقع من باید میترسیدم چون توی قفس شیر زخمی بودم...ولی هیچ ترسی نداشتم...سفت و محکم سر جام وایسادم و بدون هیچ ترسی بهش خیره شدم...جلو اومد و دقیقا جلوم وایساد...
از جلو جذاب تری...
تهیونگ: پس تو میگی من جذابم ها؟
اره تو جذابی...جلو رفتم..همه ترسیده بودن و پچ پچ میکردن دستم رو بردم پشت گردنش..کشیدمش سمت خودم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش...میتونستم تعجبش رو احساس کنم...چشمام رو بستم...
چه بلایی سر اون پسر کوچولو اومده...
بهم خیره بود...ولی بعد چند دقیقه انگار تنشش اروم شد...چشماش رو بست...
تهیونگ: مطمئنی میخوای بدونی؟...
لحنش اروم بود...خیلی خیلی آروم...و خیلی آسیب پذیر...به نظر میومد تسلیم احساسات شده بود...تسلیم من شده بود...همونطور که چشمام بسته بود...دستم رو روی سینش روی قلبش گذاشتم...
بهم بگو...بگو چه بلایی سر قلب پاکت آوردن...بگو چه بلایی سر اون پسر کوچولوی ناز اوردن؟...
...
ادامه دارد....
...
شرايط
۳۰ لایک
۳۰ کامنت
۵ فالور یعنی ۶۰۰ نفر
Sadism💀❤️
Part3
همه اون کسایی که بیرون بودن متعجب زول زدن به من...هیچ کس هیچ حرفی نمیزد و سکوت بود...تا این که نگهبان سکوت رو شکست...
نگهبان: ولی..نمیشه...اون خطرناکه...
متواضع و جدی زول زدم بهش...
خوشم نمیاد حرفم رو دو بار تکرار کنم...
نگهبان به دکتر لی و افسر نگاهی کرد و با هم نگاه های معنا داری رد و بدل کردن و در نهایت هم دکتر لی هم افسر سری به نشانه تایید تکون دادن...نگهبان با تردید کلید رو کف دست من گذاشت...سریع کلید رو توی دستم گرفتم و سمتش رفتم...جلوش وایسادم و دست و پاهاش رو باز کردم...خیره و متعجب بهم نگاه میکرد...انگار انتظار همیچین کاری رو نداشت...بعد از باز کردن دست و پاهاش به طرف در رفتم...در رو از توی سلول قفل کردم و کلید رو پرت کردن بیرون...برگشتم سمتش...
الان من و تو اینجا گیر افتادیم...و من هیچ راه فراری ندارم...و تو...دست و پاهات بازه...پس میتونی کار منو تموم کنی...
نیشخندی زد...از جاش بلند شد و بهم نزدیک شد...همه اون هایی که شاهد ماجرا بودن ترسیده عقب رفتن...و تفنگ محافظ ها بالا اومد و تهیونگ رو نشونه گرفت..همه ترسیده بودن...جز من...در واقع من باید میترسیدم چون توی قفس شیر زخمی بودم...ولی هیچ ترسی نداشتم...سفت و محکم سر جام وایسادم و بدون هیچ ترسی بهش خیره شدم...جلو اومد و دقیقا جلوم وایساد...
از جلو جذاب تری...
تهیونگ: پس تو میگی من جذابم ها؟
اره تو جذابی...جلو رفتم..همه ترسیده بودن و پچ پچ میکردن دستم رو بردم پشت گردنش..کشیدمش سمت خودم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش...میتونستم تعجبش رو احساس کنم...چشمام رو بستم...
چه بلایی سر اون پسر کوچولو اومده...
بهم خیره بود...ولی بعد چند دقیقه انگار تنشش اروم شد...چشماش رو بست...
تهیونگ: مطمئنی میخوای بدونی؟...
لحنش اروم بود...خیلی خیلی آروم...و خیلی آسیب پذیر...به نظر میومد تسلیم احساسات شده بود...تسلیم من شده بود...همونطور که چشمام بسته بود...دستم رو روی سینش روی قلبش گذاشتم...
بهم بگو...بگو چه بلایی سر قلب پاکت آوردن...بگو چه بلایی سر اون پسر کوچولوی ناز اوردن؟...
...
ادامه دارد....
...
شرايط
۳۰ لایک
۳۰ کامنت
۵ فالور یعنی ۶۰۰ نفر
- ۸.۴k
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط