سرباز نفس نفس زنان خودش رو به حالت تعظیم بر زمین انداخت و
سرباز نفس نفس زنان خودش رو به حالت تعظیم بر زمین انداخت و گفت:سَر عالیجناب به سلامت،،دختر تان قطره آبی شده و بر دل زمین فرو رفته،،تمام شهر را وجب به وجب جستجو کردیم،اما اثری از دختر تان نیست که نیست!!
شاه عباس اول سخت برآشفت و یقه ی سرباز بینوا رو چنگ زد و گفت:وای به حال تان اگر برای دختر من اتفاقی بیفتد
همه تان را سر خواهم زد،،بروید و هرطور که شده پیدایش کنید
محمدباقر در حجره ی حقیر خود،،در حال مطالعه بود که درب یکباره باز شد و دختری به زیبایی ماه وارد شد،،انگشت ش رو جلوی صورت گرفت و آرام گفت:هیس!!
حرفی بزنی برایت سخت تمام میشود
گرسنه ام،،غذایی برایم بیاور
محمدباقر شوکه شده بود و نمیدانست چه باید بکند،،مقداری نان خشک و ماست که تنها قوت شب ش بود و جلوی دخترک زیبا گذاشت،،دختر غذا رو تماماً خورد و گوشه ای خوابید،،نیمه های شب دختر چشمانش را باز کرد،،دید طلبه ی جوان پرده ای بین خود و دخترک کشیده و بویی شبیه بوی کباب فضای حجره را پُر کرده،،اهمیتی نداد و دوباره خوابید
چند ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت که دخترک بیدار شد و همین که پایش را از حجره بیرون گذاشت،،سرباز های شاه که همه جا حضور داشتند،او را یافتند و همراه با محمدباقر به قصر پادشاه بردند
شاه عباس اول روی تخت ش جابجا شد،نمیدانست خوشحال باشد یا نگران
شوق دیدن دوباره ی دختر مقابله میکرد با استرس رسوایی بزرگ در حضور قصرنشینان،،ناچار تعدادی از زنان را فراخواند و دستور داد از سلامت دخترش اطمینان حاصل کنند
خبر آوردند که دختر شما مورد هیچگونه تعرضی قرار نگرفته،،شاه بسیار خوشحال شده و رو به دخترش گفت:چه گذشت بر تو؟
دختر شرح ماجرا کرد و گلایه که،،این طلبه ی جوان،بسیار چشم پاک بود اما،،وقتی از او غذا طلب کردم به من مقداری نان خشک داد و در نیمه های شب خودش مشغول خوردن کباب بود
شاه متعجب از طلبه پرسید:تو با این مردانگی ات چطور انقدر بخیل هستی؟؟
محمدباقر دست هایش را مقابل پادشاه گرفت و گفت:کباب من انگشتان دستم بود،،هر موقع که طوفان نفْس و وسوسه های شیطان به سراغم آمد یکی از انگشتان دستم را بر آتش گرفتم تا یادآور آتش خشم خدا و دوزخ ش باشد
شاه همانگونه که به انگشتان تمام سوخته ی محمدباقر خیره مانده بود گفت:دخترم نظرت چیست در مورد ازدواج با این جوانمرد؟دخترک که قطرات اشک از گوشه ی چشمش جاری شده بود و سخت دلبسته ی مرام طلبه شده بود جواب داد:هر چه پدر صلاح بدونند
شاه فریاد زد،،مبارک است مبارک است
و اینگونه محمدباقر استرآبادی مشهور شد به «میرداماد» عالِم علمای عصر خویش
#اللهمعجللولیکالفرج
#شاهبهدادمبرس
#امامرضاعلیهالسلام
#میرداماد
#چشمِپاک
شاه عباس اول سخت برآشفت و یقه ی سرباز بینوا رو چنگ زد و گفت:وای به حال تان اگر برای دختر من اتفاقی بیفتد
همه تان را سر خواهم زد،،بروید و هرطور که شده پیدایش کنید
محمدباقر در حجره ی حقیر خود،،در حال مطالعه بود که درب یکباره باز شد و دختری به زیبایی ماه وارد شد،،انگشت ش رو جلوی صورت گرفت و آرام گفت:هیس!!
حرفی بزنی برایت سخت تمام میشود
گرسنه ام،،غذایی برایم بیاور
محمدباقر شوکه شده بود و نمیدانست چه باید بکند،،مقداری نان خشک و ماست که تنها قوت شب ش بود و جلوی دخترک زیبا گذاشت،،دختر غذا رو تماماً خورد و گوشه ای خوابید،،نیمه های شب دختر چشمانش را باز کرد،،دید طلبه ی جوان پرده ای بین خود و دخترک کشیده و بویی شبیه بوی کباب فضای حجره را پُر کرده،،اهمیتی نداد و دوباره خوابید
چند ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت که دخترک بیدار شد و همین که پایش را از حجره بیرون گذاشت،،سرباز های شاه که همه جا حضور داشتند،او را یافتند و همراه با محمدباقر به قصر پادشاه بردند
شاه عباس اول روی تخت ش جابجا شد،نمیدانست خوشحال باشد یا نگران
شوق دیدن دوباره ی دختر مقابله میکرد با استرس رسوایی بزرگ در حضور قصرنشینان،،ناچار تعدادی از زنان را فراخواند و دستور داد از سلامت دخترش اطمینان حاصل کنند
خبر آوردند که دختر شما مورد هیچگونه تعرضی قرار نگرفته،،شاه بسیار خوشحال شده و رو به دخترش گفت:چه گذشت بر تو؟
دختر شرح ماجرا کرد و گلایه که،،این طلبه ی جوان،بسیار چشم پاک بود اما،،وقتی از او غذا طلب کردم به من مقداری نان خشک داد و در نیمه های شب خودش مشغول خوردن کباب بود
شاه متعجب از طلبه پرسید:تو با این مردانگی ات چطور انقدر بخیل هستی؟؟
محمدباقر دست هایش را مقابل پادشاه گرفت و گفت:کباب من انگشتان دستم بود،،هر موقع که طوفان نفْس و وسوسه های شیطان به سراغم آمد یکی از انگشتان دستم را بر آتش گرفتم تا یادآور آتش خشم خدا و دوزخ ش باشد
شاه همانگونه که به انگشتان تمام سوخته ی محمدباقر خیره مانده بود گفت:دخترم نظرت چیست در مورد ازدواج با این جوانمرد؟دخترک که قطرات اشک از گوشه ی چشمش جاری شده بود و سخت دلبسته ی مرام طلبه شده بود جواب داد:هر چه پدر صلاح بدونند
شاه فریاد زد،،مبارک است مبارک است
و اینگونه محمدباقر استرآبادی مشهور شد به «میرداماد» عالِم علمای عصر خویش
#اللهمعجللولیکالفرج
#شاهبهدادمبرس
#امامرضاعلیهالسلام
#میرداماد
#چشمِپاک
۸.۶k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱