مظلومانه به پشت سرش نگاه کرد،خیمه ها بوی بی پناهی گرفته ب
مظلومانه به پشت سرش نگاه کرد،خیمهها بوی بیپناهی گرفته بود و رنگ غارت،،اشک توی چشمای قشنگش حلقه بست،،از عمق وجود آهی کشید،،زبان به لب کشید بلکه بتواند ندایی سر دهد؛اما خشکیِ زبان باعث زخم شدن لبها شد،،با همون لبان زخم،با همون آتیش درون،با لرزانترین صدای ممکن ندا سَر داد:هل من معین؟هل من ناصر ینصرنی؟بعد جوری که فقط خودش بشنوه نجوا کرد؛أنا غریب،،أنا مظلوم
قطرات اشکش تاب دیدن این حال رو نداشتند و خودشون رو از چشمها جدا میکردند و بر زمین میکوبیدند،،پس به طرفینش نگاهی کرد و گفت:علیاکبر م؛قاسمم؛مُسلم؛حبیب؛ عابس،،کجایید؟
ای جانِ برادر؛عباس،،لااقل تو لبیکم رو بیجواب نگذار
«روایت شده که اجساد شهدا به لرزه در آمدند و دستهای بیجان مُشت شدند»
دوباره به پشت سر نگاه کرد#مادری بیتاب از خیمهای به خیمهی دیگر میشد
ضجهزنان التماس میکرد و طلب قطرهای آب داشت،،طفلش در آغوشش از فرط تشنگی حالتی همچون ماهیِ در بیرون از آب رو پیدا کرده بود و داشت قطرهقطره جانِ مادر رو میگرفت،،ملتمسانه به چهرهی معصوم طفلش نگاه میکرد و میگفت:علی جان شرمندهت شدم مادر،،حلالم کن که شیری ندارم،،ببخشم مادر
اما خودِ طفل با گریههایش انگار جواب لبیک پدر را میداد،،هرچه باشد غیرت علوی در رگهایش جاری بود
طفل به پدر سپرده شد و پدر قول سیراب کردنش رو به مادر داد،،
و قصهی شهادت بیگناه ترین مظلومِ تاریخ،،
پدر حیران شده بود،با چه رویی با مادرِ طفل روبرو شود؟یک بار دیگر نگاهش به طرف خیمهها برگشت،،مادر؛کنار دربِ خیمه ، با تکیه به شیر زنِ قبیله«حضرت زینب»به انتظار طفل و پدر بود،،اما غافل از اتفاق افتاده،،غافل از این که دیگه هیچوقت طعم لبخند کودکش رو تجربه نخواهد کرد،،دیگه طفلی نیست که با دستان کوچکش انگشتِ مادر را به آغوش کِشد،،دیگه او مادر نیست و احساس مادری برایش تمام شده،،جز گهوارهای خالی،نصیبی از مادر بودن ندارد
پدر بازگشت و به دور از چشمِ اهالی خیام و مادر،،قصد دفن کردن طفل را داشت که سنگینیِ نگاهی او را متوجه خود کرد،،مادر بود؛آرام اشک میریخت و حرفی نمیزد،،چشمان پدر که به چشمانش گره خورد،،مادر ادب کرد و سر به زیر انداخت و بین گریههایش به آرامی گفت:سرورم،حالتان خوب است؟
نگرانتان بودم،،خدا رو شکر که دوباره کنارم میبینمتان،،میشود برای آخرین بار علیاصغرم را ببینم؟
و آخرین نگاه،آخرین بو کشیدن نوزاد،،
آخرین آغوش مادری،آخرین بوسههای عاشقانهی مادرانه،آخرین تصدقها و لحظات مادر بودن
و شروع اولین لالایی های خیالی
تقدیم به
#چادردلسوختهترینمادرعالَم
#حضرترباب
#أمالبکاء
#حسینمظلوم
21#رجبشهادتحضرترباب
قطرات اشکش تاب دیدن این حال رو نداشتند و خودشون رو از چشمها جدا میکردند و بر زمین میکوبیدند،،پس به طرفینش نگاهی کرد و گفت:علیاکبر م؛قاسمم؛مُسلم؛حبیب؛ عابس،،کجایید؟
ای جانِ برادر؛عباس،،لااقل تو لبیکم رو بیجواب نگذار
«روایت شده که اجساد شهدا به لرزه در آمدند و دستهای بیجان مُشت شدند»
دوباره به پشت سر نگاه کرد#مادری بیتاب از خیمهای به خیمهی دیگر میشد
ضجهزنان التماس میکرد و طلب قطرهای آب داشت،،طفلش در آغوشش از فرط تشنگی حالتی همچون ماهیِ در بیرون از آب رو پیدا کرده بود و داشت قطرهقطره جانِ مادر رو میگرفت،،ملتمسانه به چهرهی معصوم طفلش نگاه میکرد و میگفت:علی جان شرمندهت شدم مادر،،حلالم کن که شیری ندارم،،ببخشم مادر
اما خودِ طفل با گریههایش انگار جواب لبیک پدر را میداد،،هرچه باشد غیرت علوی در رگهایش جاری بود
طفل به پدر سپرده شد و پدر قول سیراب کردنش رو به مادر داد،،
و قصهی شهادت بیگناه ترین مظلومِ تاریخ،،
پدر حیران شده بود،با چه رویی با مادرِ طفل روبرو شود؟یک بار دیگر نگاهش به طرف خیمهها برگشت،،مادر؛کنار دربِ خیمه ، با تکیه به شیر زنِ قبیله«حضرت زینب»به انتظار طفل و پدر بود،،اما غافل از اتفاق افتاده،،غافل از این که دیگه هیچوقت طعم لبخند کودکش رو تجربه نخواهد کرد،،دیگه طفلی نیست که با دستان کوچکش انگشتِ مادر را به آغوش کِشد،،دیگه او مادر نیست و احساس مادری برایش تمام شده،،جز گهوارهای خالی،نصیبی از مادر بودن ندارد
پدر بازگشت و به دور از چشمِ اهالی خیام و مادر،،قصد دفن کردن طفل را داشت که سنگینیِ نگاهی او را متوجه خود کرد،،مادر بود؛آرام اشک میریخت و حرفی نمیزد،،چشمان پدر که به چشمانش گره خورد،،مادر ادب کرد و سر به زیر انداخت و بین گریههایش به آرامی گفت:سرورم،حالتان خوب است؟
نگرانتان بودم،،خدا رو شکر که دوباره کنارم میبینمتان،،میشود برای آخرین بار علیاصغرم را ببینم؟
و آخرین نگاه،آخرین بو کشیدن نوزاد،،
آخرین آغوش مادری،آخرین بوسههای عاشقانهی مادرانه،آخرین تصدقها و لحظات مادر بودن
و شروع اولین لالایی های خیالی
تقدیم به
#چادردلسوختهترینمادرعالَم
#حضرترباب
#أمالبکاء
#حسینمظلوم
21#رجبشهادتحضرترباب
۷.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱