یک : اطرافم پر از قربانی است.
یک : اطرافم پر از قربانی است.
انسانهایی با انتخابهای متوالی غلط که به آنها مجال ایفای نقش قربانی ، فریبخورده، قدرندیده و ... را میدهد ...
از چاله بیرون نیامده با لذت و جنون به چاه میپرند تا بتوانند از قعر تاریکی آواز اندوه بخوانند و از مسئولیت زندگی خود بگریزند. چرا؟ زیرا تنهاماندن جانکاه و رشد و آگاهی دردناک است ...
دو : بحران رابطه انسانی به زعم من دو ریشهی اصلی دارد: عقدهها و نیازها.
میل به تاییدشدگی ما را به سوی نقابمند زیستن پیش میبرد و به تدریج مرز بین واقعیت و نقاب برداشته میشود و من واقعی زیر قدمهای منهای ساختگی دفن میشود ... وقتی خودم را نمیشناسم چگونه نیازها و استانداردهای خودم را بدانم؟
و بدون دانستن این دو چگونه درست انتخاب کنم؟ پس پناه میبرم به انتخابهایی شبیه خطاهای قبلی یا به کل بیانتخاب میشوم ...
سه : اگر بدن در اخلاقگرایی دروغین ما ابژهای شرمآور نبود و میشد نیاز طبیعی بدن را با کلماتی مقدس و مخرب مثل تعهد و عشق و علاقه تزئین نکرد، راحتتر میشد نوشت کسی که برای تسکین بدن خود سلامت روانش را در رابطهای آزارنده ذبح میکند، قربانی نیست...
او صرفا راه فراری را برگزیده که از میان خارها و سنگلاخها میگذرد و زخمیشدن دستاورد طبیعی این مسیر است.
پس آن غرها و رنجنامهها چیزی جز نمایشنامهای برای تحسین و همدردی خریدن نیست ...
چهار: بسیاری از زنان اطرافم ، مردان نامطمئن یا نامتعهد را ترجیح میدهند ...
نرد عشق میبازند در کلمات تایپی یا تختهای لرزان برهنه میرقصند و بوسههای تیغدار را تقدیس میکنند.
آنها پذیرفتهاند ملکهی غمگین کاخ علاقهی موقت باشند...
از بدنی به بدنی کوچ میکنند ، آواز غمگین ذخیره میکنند و در گریههای بیصدای پنهان لکههای کوچک خوشی را نوازش میکنند...
مردها؟ وضع آنها بدتر است. گمشدگان مدعی، با جنگهایی احمقانه با مردان دیگر بر سر قلمرویی ویران و ملکهای گریان...
ما در عصر انقراض قلبهای آرام زندگی میکنیم...
پنج : او رفته ، آدمهای دیگر را تجربه کرده، حالا برگشته و نوازش میخواهد و کلافه است چرا مثل قبل مستش نمیکنم...
من باید برایش توضیح بدهم مردی که میشناخته هم از من رفته و در بدنهای دیگر غرق شده. اما نمیگویم و او را میبوسم ، زیرا ما هر دو بیماریم ، بیمار و رنجور و پریشان و تنها.
و تنهایی، ما را به سم مهلک "موقت بودن" عادت داده است ...
انسانهایی با انتخابهای متوالی غلط که به آنها مجال ایفای نقش قربانی ، فریبخورده، قدرندیده و ... را میدهد ...
از چاله بیرون نیامده با لذت و جنون به چاه میپرند تا بتوانند از قعر تاریکی آواز اندوه بخوانند و از مسئولیت زندگی خود بگریزند. چرا؟ زیرا تنهاماندن جانکاه و رشد و آگاهی دردناک است ...
دو : بحران رابطه انسانی به زعم من دو ریشهی اصلی دارد: عقدهها و نیازها.
میل به تاییدشدگی ما را به سوی نقابمند زیستن پیش میبرد و به تدریج مرز بین واقعیت و نقاب برداشته میشود و من واقعی زیر قدمهای منهای ساختگی دفن میشود ... وقتی خودم را نمیشناسم چگونه نیازها و استانداردهای خودم را بدانم؟
و بدون دانستن این دو چگونه درست انتخاب کنم؟ پس پناه میبرم به انتخابهایی شبیه خطاهای قبلی یا به کل بیانتخاب میشوم ...
سه : اگر بدن در اخلاقگرایی دروغین ما ابژهای شرمآور نبود و میشد نیاز طبیعی بدن را با کلماتی مقدس و مخرب مثل تعهد و عشق و علاقه تزئین نکرد، راحتتر میشد نوشت کسی که برای تسکین بدن خود سلامت روانش را در رابطهای آزارنده ذبح میکند، قربانی نیست...
او صرفا راه فراری را برگزیده که از میان خارها و سنگلاخها میگذرد و زخمیشدن دستاورد طبیعی این مسیر است.
پس آن غرها و رنجنامهها چیزی جز نمایشنامهای برای تحسین و همدردی خریدن نیست ...
چهار: بسیاری از زنان اطرافم ، مردان نامطمئن یا نامتعهد را ترجیح میدهند ...
نرد عشق میبازند در کلمات تایپی یا تختهای لرزان برهنه میرقصند و بوسههای تیغدار را تقدیس میکنند.
آنها پذیرفتهاند ملکهی غمگین کاخ علاقهی موقت باشند...
از بدنی به بدنی کوچ میکنند ، آواز غمگین ذخیره میکنند و در گریههای بیصدای پنهان لکههای کوچک خوشی را نوازش میکنند...
مردها؟ وضع آنها بدتر است. گمشدگان مدعی، با جنگهایی احمقانه با مردان دیگر بر سر قلمرویی ویران و ملکهای گریان...
ما در عصر انقراض قلبهای آرام زندگی میکنیم...
پنج : او رفته ، آدمهای دیگر را تجربه کرده، حالا برگشته و نوازش میخواهد و کلافه است چرا مثل قبل مستش نمیکنم...
من باید برایش توضیح بدهم مردی که میشناخته هم از من رفته و در بدنهای دیگر غرق شده. اما نمیگویم و او را میبوسم ، زیرا ما هر دو بیماریم ، بیمار و رنجور و پریشان و تنها.
و تنهایی، ما را به سم مهلک "موقت بودن" عادت داده است ...
۱۳.۱k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.