p

p40
شام تموم شده بود.
نه با حرف، نه با خنده.
فقط تموم شده بود.
ات و کوک کنار هم نشسته بودن.
نه خیلی نزدیک، نه اون‌قدر دور که مهم نباشه.
بشقاب جلوشون بود،
اما هر لقمه‌ای که می‌ذاشتن دهنشون،
به زور پایین می‌رفت.
هردوشون بلد بودن نقش بازی کنن.
لبخند بزنن.
سر تکون بدن.
جواب درست بدن.
طوری که هیچ‌کس نفهمه تو سینه‌شون
همه‌چی داره سفت می‌شه.
بعدِ شام،
کیک اومد،
مزّه‌ها،
مشروب.
نه اون‌قدر خوردن که مست شن،
نه اون‌قدر کم که بی‌اثر باشه.
زبونا شل شده بود،
خنده‌ها کش‌دارتر،
حرف‌ها یه ذره واقعی‌تر و صادق تر
زمان گذشت.
بی‌صدا.
ات یه نگاه به ساعتش انداخت.
نه نمایشی،
نه با آه.
فقط یه نگاه.
بعد از جاش بلند شد.
+من دیگه می‌رم.
جمله هنوز کامل تو هوا ننشسته بود
که مچ دستش
محکم گرفته شد.
نه دعوا،
نه شلوغی.
ولی اون‌قدر محکم
که همه یه لحظه
خشکشون زد و باعث شد همه تو ی لحضه هوشیار شن.
نگاه‌ها برگشت سمتشون.
کوک سرشو آورد بالا.
چشماش تیره‌تر از قبل بود.
الکل تو صداش بود،
اما فقط مستی نبود.
یه چیزی شبیه خشم،
یه چیزی شبیه دلتنگیِ قدیمی
قاتی صداش شده بود.
— بشین سر جات…
تو مستی. نمی‌تونی رانندگی کنی.
ات اول به دستش نگاه کرد.
بعد به صورت کوک.
قبل از اینکه حرفی بزنه،
مادر که سنگینی فضا رو حس کرده بود
زود پرید وسط.
*راست میگه ات…
دیر وقته، الکل هم خوردی.
بهتره امشب اینجا بمونی.
ات نفسشو آروم داد بیرون.
لبخند زد.
از اون لبخندایی که برای آروم کردن بقیه‌ست،
نه خودش.
آروم،
دستشو از مچ کوک کشید بیرون.
مادر ادامه داد،
بی‌اینکه فرصت مخالفت بده:
*کوک، پاشو.
ات رو ببر اتاقت.
بهش لباس راحتی بده.
منم اتاق بغلی لحاف پهن می‌کنم.
یه مکث کوچیک کرد،
بعد رو به بقیه:
*شما هم جمع کنین، هرکی جلوی خودش.
همه‌چی تصمیم گرفته شده بود.
بدون بحث.
کوک بلند شد.حتی یه بارم به ات نگاه نکرد.
— دنبالم بیا.
ات حرفی نزد.
فقط راه افتاد پشت سرش.
راهرو باریک بود.
نور زرد کم‌جون.
دیوارا صدا رو نگه می‌داشتن.
قدم‌هاشون یکی نبود،
ولی فاصله ثابت مونده بود.
جلوی در اتاق،
کوک وایساد.
برگشت.
چشم تو چشم شدن.
نه اون‌قدر نزدیک که لمس شن،
نه اون‌قدر دور که بی‌حس باشه.
صدای نفس‌ها واضح بود.
— اگه معذبی…
+نیستم.
ات نذاشت جمله‌ی کوک تموم شه.
و بعد حرفش، نگاهشو دزدید.
و همین
کوک رو بدتر اذیت می‌کرد از هر دعوایی.
کوک رفت تو اتاق.
کمد رو باز کرد.
بی‌حرف.
یه تی‌شرت بلند برداشت،
یه شلوارک تا نزدیک زانو.
داد دست ات.
— اینارو بپوش.
رو میز وسایل پوستی هست،
آرایشتو پاک کن.
هرچی لازم داشتی بردار استفاده کن، راحت باش.
ات سرش پایین بود.
حتی یه بارم
به صورت کوک نگاه نکرد.
کوک باید می‌رفت بیرون.
ولی نرفت.
یه قدم جلو اومد.
دستشو گذاشت زیر چونه‌ی ات
و سرشو آورد بالا.
حالا فاصله‌شون کم بود، خیلی کم
صداش خمار بود.
نه فقط از مشروب،
از یه چیز قدیمی‌تر.
— بهم نگاه کن،چشماتو ازم نگیر،من دو سال با خیال همین چشما زنده موندم.
الان که جلومی… بذار ببینمشون.
نفس ات گیر کرد.
دستشو آورد بالا،
مچ کوک رو گرفت
و آورد پایین.
هنوز نگاهش نمی‌کرد.
+ کوک… بس کن.
کوک سرشو یه کم کج کرد.
انگار می‌خواست
به هر شکلی شده
چشماشو ببینه.
همون لحظه
صدای تقی آرومی
از پشت در اومد.
ات یه قدم عقب رفت.
کوک مکث نکرد.
برگشت،
با نگاهی که انگار
چند تا هیزم تازه
ریخته بودن تو آتیشش.
از اتاق رفت بیرون، در رو بست.
و ات
تنها موند.
رفت کنار پنجره.
به بیرون نگاه کرد نه برای دیدن چیزی.
برای اینکه
دلش
از این اتاق
نریزه بیرون.
دیدگاه ها (۱)

P41کوک با صدای ظرف‌ها از خواب پرید.موهاش آشفته بود، چشم‌هاش ...

p42صدای برخورد کفش‌ها با کف سالن تمرین می‌پیچید.ریتم تند.نفس...

p39ات پشت فرمون نشسته بود.یک دستش روی فرمان، دست دیگش رو از ...

p27سئول – کنار رود هان – ساعت ۱۱ شبهوا خنک بود.نسیم آب، بوی ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

p33پنج دقیقه مونده به یازده.ات پشت دستگاه قهوه‌ساز ایستاده ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط