p
p42
صدای برخورد کفشها با کف سالن تمرین میپیچید.
ریتم تند.
نفسها سنگین.
«دوباره.»
کوک حرکت رو جا انداخت.
«دوباره.»
اینبار نصفهنیمه انجامش داد.
«دوباره.»
عرق از شقیقههاش سر خورد پایین.
قلبش تندتر از موزیک میزد،
اما ذهنش… عقب بود. خیلی عقب.
جیهوپ موزیک رو قطع کرد.
دستهاش رو زد به هم.
🐿 «دوباره.»
کوک نفسش رو جمع کرد، سر تکون داد.
شروع کرد.
سه حرکت…
چهارمی پرید.
🐿 «دوبــــــــاره.»
صدای جیهوپ اینبار دیگه فقط مربی نبود؛
عصبی بود. خسته.
کوک ایستاد.
دستهاش افتاد کنار بدنش.
نگاهش خیره موند به زمین.
🐿 کوک حواست کجاسسسس؟!
همه سکوت کردن و نو جاسون بی حرکت وایسادن، و
فقط نفسنفسِ کوک شنیده میشدد
🐿 این قسمت رو چند بار باید بهت بگم؟
جیمین سریع پرید وسط.
🐥 هی هی هیونگ… آروم باش، اوکی؟
نامجون جلو اومد.
دستش رو گذاشت روی شونهی کوک، کمی خم شد تا صورتش رو ببینه.
🐨 حالت خوبه؟
یونگی از دور نزدیک شد، کف دستش رو گذاشت روی پیشونی کوک.
🐱 داغی… تب داری؟ سرما خوردی؟
کوک پلک زد.
صداها انگار از ته یه تونل میاومدن.
نامجون صاف ایستاد، رو به جمع گفت:
🐨 بیاین یه استراحت کوتاه بگیریم.
دو تا از استفها اومدن سمت کوک.
یکی بطری آب گرفت جلوش.
*جونگکوکشی، بشین یه کم…
کوک بطری رو پس زد.
هیچی نگفت.
چرخید و مستقیم رفت سمت خروجی سالن.
راهروی منتهی به تراس خلوت بود.
نور سفید، سرد.
سرش پایین بود.
ذهنش خالی…
یا شاید بیش از حد پر.
از کنار یه نفر رد شد.
حتی نگاهش نکرد.
چند قدم بعد دقیقا جلو در تراس
ایستاد.
نفسش برید.
بو....
یه بو.
آشنا.
خطرناک.
گیلاسِ تلخ…
قاتی با دود سیگار.
انگار یکی یههو مغزش رو باز کرده باشه و شوکی به تک تک سلولای مغزش داده باشه...
چرخید.
با عجله برگشت تو راهرو.
نگاهش دیوونهوار اطراف رو میکاوید.
یکی از استفها رو گرفت.
_یـ… یه زنی… الان… از اینجا رد شد؟
«نه… حالتون خوبه جونگکوکشی؟
دستش شل شد.
یقهی استف از دستش افتاد.
صورتش سرخ شده بود.
عرق از پیشونیش میچکید.
نفسها نامنظم، کوتاه.
شروع کرد به راه رفتن.
نه… دویدن.
انگار دنبال یه روح میگشت.
_ات…
اسم بیصدا از لبش در اومد.
پاهاش شل شد و همون لحضه خورد به کسی.
تعادلش رو از دست داد.
زمین نزدیک شد.
خیلی نزدیک و بعد درد خفیفی توی سرش و بدنش پیچید... دیدش تار شده بود صداها اکو میشدن واسش
چشماش داشت سیاهی میرفت
آخرین چیزی که دید،
هم گروهیاش بودن که با وحشت داشتن به سمتش میدویدن.
آخرین کلمهای که از دهنش افتاد:
+…ات…
و بعد...
سیاهی.
خب دیگه
شرطا
لایکا 20
کامنتا30 تا نرسونید خبری از پارتای جدید نیست
صدای برخورد کفشها با کف سالن تمرین میپیچید.
ریتم تند.
نفسها سنگین.
«دوباره.»
کوک حرکت رو جا انداخت.
«دوباره.»
اینبار نصفهنیمه انجامش داد.
«دوباره.»
عرق از شقیقههاش سر خورد پایین.
قلبش تندتر از موزیک میزد،
اما ذهنش… عقب بود. خیلی عقب.
جیهوپ موزیک رو قطع کرد.
دستهاش رو زد به هم.
🐿 «دوباره.»
کوک نفسش رو جمع کرد، سر تکون داد.
شروع کرد.
سه حرکت…
چهارمی پرید.
🐿 «دوبــــــــاره.»
صدای جیهوپ اینبار دیگه فقط مربی نبود؛
عصبی بود. خسته.
کوک ایستاد.
دستهاش افتاد کنار بدنش.
نگاهش خیره موند به زمین.
🐿 کوک حواست کجاسسسس؟!
همه سکوت کردن و نو جاسون بی حرکت وایسادن، و
فقط نفسنفسِ کوک شنیده میشدد
🐿 این قسمت رو چند بار باید بهت بگم؟
جیمین سریع پرید وسط.
🐥 هی هی هیونگ… آروم باش، اوکی؟
نامجون جلو اومد.
دستش رو گذاشت روی شونهی کوک، کمی خم شد تا صورتش رو ببینه.
🐨 حالت خوبه؟
یونگی از دور نزدیک شد، کف دستش رو گذاشت روی پیشونی کوک.
🐱 داغی… تب داری؟ سرما خوردی؟
کوک پلک زد.
صداها انگار از ته یه تونل میاومدن.
نامجون صاف ایستاد، رو به جمع گفت:
🐨 بیاین یه استراحت کوتاه بگیریم.
دو تا از استفها اومدن سمت کوک.
یکی بطری آب گرفت جلوش.
*جونگکوکشی، بشین یه کم…
کوک بطری رو پس زد.
هیچی نگفت.
چرخید و مستقیم رفت سمت خروجی سالن.
راهروی منتهی به تراس خلوت بود.
نور سفید، سرد.
سرش پایین بود.
ذهنش خالی…
یا شاید بیش از حد پر.
از کنار یه نفر رد شد.
حتی نگاهش نکرد.
چند قدم بعد دقیقا جلو در تراس
ایستاد.
نفسش برید.
بو....
یه بو.
آشنا.
خطرناک.
گیلاسِ تلخ…
قاتی با دود سیگار.
انگار یکی یههو مغزش رو باز کرده باشه و شوکی به تک تک سلولای مغزش داده باشه...
چرخید.
با عجله برگشت تو راهرو.
نگاهش دیوونهوار اطراف رو میکاوید.
یکی از استفها رو گرفت.
_یـ… یه زنی… الان… از اینجا رد شد؟
«نه… حالتون خوبه جونگکوکشی؟
دستش شل شد.
یقهی استف از دستش افتاد.
صورتش سرخ شده بود.
عرق از پیشونیش میچکید.
نفسها نامنظم، کوتاه.
شروع کرد به راه رفتن.
نه… دویدن.
انگار دنبال یه روح میگشت.
_ات…
اسم بیصدا از لبش در اومد.
پاهاش شل شد و همون لحضه خورد به کسی.
تعادلش رو از دست داد.
زمین نزدیک شد.
خیلی نزدیک و بعد درد خفیفی توی سرش و بدنش پیچید... دیدش تار شده بود صداها اکو میشدن واسش
چشماش داشت سیاهی میرفت
آخرین چیزی که دید،
هم گروهیاش بودن که با وحشت داشتن به سمتش میدویدن.
آخرین کلمهای که از دهنش افتاد:
+…ات…
و بعد...
سیاهی.
خب دیگه
شرطا
لایکا 20
کامنتا30 تا نرسونید خبری از پارتای جدید نیست
- ۱.۴k
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط