پارت اول
پارت اول
ات: ۱۷ سالشه دختر اروم و درونگرا
جیمین: ۲۲سالشه خیلی پولدار برونگرا
یکی از تلبکارای بابای ات
ویو ات
تو اتاق بودم که یهو زنگ در خونمون زده شد رفتم در خونه رو باز کردم که اون اقای پارک بود که با پاش
در توی شکمم باعث شد بیوفتم روی زمین در خونه رو باز کرد با بقیه ادماش وارد خونه شد که بابا از اتاقش اومد بیرون و دید اقای پارک اومده ترسید و با لکنت گفت
&چ.. چ.. چی میخوای؟
_پولمو
&م... م.. من ندارم الان که بهت بدم
_خب پس میتونیم معامله کنیم
&چه معامله ای؟
_تو دخترت و میدیش به من در عوض اون پولا
من بی جون زول زده بودم به بابا ببینم چی میگه فقط دعا میکردم نگه باشه
&باشه
وقتی اینو شنیدم بیهوش شدم
_پس بچه ها (همون بادیگاردا) دختر رو بردارید ببریم(پوزخند)
~چشم قربان
_دختره انگار بیهوش شده بود بردنش تو ماشین بعد از چند دقیقه رسییدیم دختره رو بردن تو اتاقی که گفتم منم رفتم تو اتاق خودم تا یکم بخوابم این قرار داد جدیده خیلی خستم کرده بود بعد یک ساعت بیدار شدم که اجوما اومد سمتم و با ترس گفت
! قربان این دختر از موقعی که بیدار شده داره بالا میاره
_چرا؟ اتفاقی افتاده؟
! نمیدونم قربان از وقتی بیدار شده داره بالا میاره
تو دستشویی بودم که یکی محکم در دستشویی و زد صورتمو شستم در و باز کردم برم بیرون که اون اقا مانع شد و گفت
_چته چرا اینجوری شدی؟
جوابشو ندادم اروم نشستم رو زمین با صدای ضعیفی گفتم
بخاطر ضربه ای بود که زدی تو شکمم
که بعدش چشمام بسته شد
_چی؟ اجوما برو به مین سو زنگ بزن(داد)
مین سو اومد دختر و معاینه کرد و گفت
*ضربه ی محکمی به شکمش خورده اگه یکم دیگه محکم تر بود شکمش خونریزی داخلی میکرد
_ممنون مین سو
*خواهش میکنم قابلی نداشت
چشمام و باز کردم شروع کردم به سرفه کردن که وقتی دستم و گرفتم جلوی دهنم دستم پر از خون شد
که در یهو با شتاب باز شد....
ات: ۱۷ سالشه دختر اروم و درونگرا
جیمین: ۲۲سالشه خیلی پولدار برونگرا
یکی از تلبکارای بابای ات
ویو ات
تو اتاق بودم که یهو زنگ در خونمون زده شد رفتم در خونه رو باز کردم که اون اقای پارک بود که با پاش
در توی شکمم باعث شد بیوفتم روی زمین در خونه رو باز کرد با بقیه ادماش وارد خونه شد که بابا از اتاقش اومد بیرون و دید اقای پارک اومده ترسید و با لکنت گفت
&چ.. چ.. چی میخوای؟
_پولمو
&م... م.. من ندارم الان که بهت بدم
_خب پس میتونیم معامله کنیم
&چه معامله ای؟
_تو دخترت و میدیش به من در عوض اون پولا
من بی جون زول زده بودم به بابا ببینم چی میگه فقط دعا میکردم نگه باشه
&باشه
وقتی اینو شنیدم بیهوش شدم
_پس بچه ها (همون بادیگاردا) دختر رو بردارید ببریم(پوزخند)
~چشم قربان
_دختره انگار بیهوش شده بود بردنش تو ماشین بعد از چند دقیقه رسییدیم دختره رو بردن تو اتاقی که گفتم منم رفتم تو اتاق خودم تا یکم بخوابم این قرار داد جدیده خیلی خستم کرده بود بعد یک ساعت بیدار شدم که اجوما اومد سمتم و با ترس گفت
! قربان این دختر از موقعی که بیدار شده داره بالا میاره
_چرا؟ اتفاقی افتاده؟
! نمیدونم قربان از وقتی بیدار شده داره بالا میاره
تو دستشویی بودم که یکی محکم در دستشویی و زد صورتمو شستم در و باز کردم برم بیرون که اون اقا مانع شد و گفت
_چته چرا اینجوری شدی؟
جوابشو ندادم اروم نشستم رو زمین با صدای ضعیفی گفتم
بخاطر ضربه ای بود که زدی تو شکمم
که بعدش چشمام بسته شد
_چی؟ اجوما برو به مین سو زنگ بزن(داد)
مین سو اومد دختر و معاینه کرد و گفت
*ضربه ی محکمی به شکمش خورده اگه یکم دیگه محکم تر بود شکمش خونریزی داخلی میکرد
_ممنون مین سو
*خواهش میکنم قابلی نداشت
چشمام و باز کردم شروع کردم به سرفه کردن که وقتی دستم و گرفتم جلوی دهنم دستم پر از خون شد
که در یهو با شتاب باز شد....
۳۵.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.