چهارشنبه سوری بود. بیرون، تهران در آتش بازی و هیاهو غرق ش
اما در خانهی سارا، سکوتی سنگین حکمفرما بود. تنها بود. پدر و مادرش به تنکابن رفته بودند و او، با اعتمادبهنفسی که حالا از آن پشیمان بود، تصمیم گرفته بود در تهران بماند.
خانه تاریک بود. تنها نور، از آتشبازیهای خیابان میآمد که سایههای سرخ و نارنجی را روی دیوارها میرقصاند. سارا روی مبل نشسته بود و با بیحوصلگی استوریهای دوستانش را بالا و پایین میکرد. ناگهان حس کرد چیزی در اتاق خوابش تکان خورد.
نفسش را حبس کرد. گوشهایش را تیز کرد، اما غیر از صدای بیرون چیزی نشنید. با این حال، حس ناخوشایندی داشت، مثل این که… کسی در خانه باشد.
آرام بلند شد و به سمت راهروی تاریک رفت. موبایلش را بالا آورد تا با چراغ آن راهش را پیدا کند. درِ اتاقش نیمهباز بود. دستش را روی دستگیره گذاشت و با احتیاط به داخل سرک کشید. همهچیز طبیعی به نظر میرسید. جز یک چیز.
روی آینه، با ماژیک قرمز، جملهای نوشته شده بود: «ساعت ۱۰:۳۸ وارد خانه شد.»
سارا بهتزده عقب رفت. این چه بود؟ کسی وارد خانه شده بود؟ چطور؟ اصلاً این نوشته از کی اینجا بود؟
تپش قلبش شدید شد. با دستهای لرزان، گوشی را از جیبش درآورد و میخواست شماره بگیرد که چشمش به ساعت روی دیوار افتاد.
۱۰:۴۲ بود.
نفسش در سینه حبس شد. اگر این جمله درست بود، پس یعنی کسی… همین چند دقیقه پیش وارد خانه شده بود؟!
ناگهان، از گوشهی چشم، متوجه چیز دیگری شد. دست خط دیگری روی دیوار، پایین آینه، تازهتر از قبلی. انگار همین حالا نوشته شده بود:
«ساعت ۱۰:۴۳ وارد اتاق شد. هنوز متوجه حضورم نشده…»
سارا وحشتزده چرخید و نور موبایل را در اتاق گرداند. هیچکس نبود.
اما بوی تند ماژیک در هوا پیچیده بود…
با ترس وارد آشپزخانه شد تا چاقو بردارد، اما نوشته ای روی یخچال میخکوبش کرد :
« الان که داری این رو میخونی، دثلاین داره نگاهت میکنه…»
این فقط یک داستان بود؛ اما شاید دِثلاین فقط یک نویسنده نباشه. اگر دنبال کنندش باشی 👁️📌
#تکست #داستان #جنایی #ترسناک #رمان #سرگرمی #هیجان #جوان #تهران #اکسپلور #کرج
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.