گفتم خموش و

گفتم خَموش و
همچون نسیم صُبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
امّا تو هیچ بودی و
دیدم هَنوز هم
در سینه هیچ نیست بجُز آرزوی تو ...
دیدگاه ها (۰)

روح من باش که من مرده چشمان توامعاشقم باشکه من چشمه جوشان تو...

دردا کهروزگارم را به غم نشاندی ودیدگانم از اشک فراقتسیراب نم...

جای تو خالی‌ست،در تنهایی‌هایی که مرا تا عمیق‌ترین دره‌های بی...

دیدار آخر

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرامثل باران،تند میبارم نمی آیی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط