cursed bloods 19
خیلی جدی و راحت زیر چشمای زومشون رفتم کتاب برداشتم و روی صندلی نشستم.
الیم و دختر خاله ی هر،زش هم اونجا بودن..
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که دیدم اونم نگام کرد.
کلافه نگاهمو به کتاب دادم و شروع کردم خوندن.
از همون بچگی از کتاب های علمی و کشور داری و سیاست تنفر داشتم..
ولی کم کم برام جالب شدن به غیر از یکیشون..سیاست..
اصلا وقتی کلمه ی سیاست میاد میخوام بالا بیارم.
کثیف تر از این کتاب تاحالا ندیده بودم.
غرق خوندن بودم و به خاطر سردرد ارنجم رو روی میز گذاشتم و محکم با دستم یک طرف سرم رو گرفته بودم..
توی همین حین یکی محکم کتابشو پرت کرد جلوم روی میز،سرمو بالا کردم و به دختری که دستشو روی میز جلوم گذاشته بود و با پوزخند نگام میکرد..نگاه کردم:
-چه مرگته عو،ضی؟
دختر خاله ی الیم با خنده گفت:
-خدمتکار شخصیم رو پیدا نکردم...میتونی یک لطفی بهم بکنی و فعلا جای اون رو بگیری؟
بلند شدم و با پوزخند توی صورت زشتش گفتم:
-میخوای بمیری؟میدونی که هیچکس نمیتونه بهتر از من مرگ رو جلوی چشمات بیاره دیگه
با ترسی که سعی در پنهانش داشت یک قدم عقب رفت و گفت:
-روزای آخرته دیگه لذتشو ببر لیارا جون
دستمو مشت کردم و گفتم:
-چه زری میزنی؟جرعتش رو داری رک و راست بگو!
زویی با دیدنمون اومد و رو به دختر خاله ی الیم گفت:
-اینجا چه خبره،دوباره داری چه غلطی میکنی؟
گفت:
-رک و راست بگم؟باشه میگم،دارن میدنت به دشمنمون..
پادشاه فرانسه به خاطر تو داره میاد اینجا،قراره بدبخت بشی بدبخت جون!
الیم سربع اومد و دستش رو گرفت که ببرتش.. رو به الیم گفتم:
-این داره چی میگه؟
الیم چیزی نگفت و فقط توی سکوت زل زد بهم.. عصبی داد زدم:
-یچیزی بگو!
الیم با چشمایی که بر خلاف خواست خودش داشت بهم میفهموند برام ناراحته گفت:
-بهت اخطار داده بودم شاهدخت لیارا..
با جملش اخمام رفت توی هم... همشون رو ول کردم و با خشم رفتم سمت در..زویی داد زد:
-داری کجا میری لیارا؟
نگهبانا درو باز کردن که قبل از اینکه بیرون برم گفتم:
-میخواد آینده ی منو نابود کنه؟خوبه چون در این صورت قراره خودش و این کشورو نابود کنم!
الیم داد زد:
-وایسا ببینم چیی؟
اهمیتی ندادم و رفتم بیرون
....
جلوی در اتاق پادشاه با خشم وایستادم،تا خواستم به نگهبانا بگم حضورم رو اعلام کنن الیم بازومو گرفت و کشوندم توی راهرو..
عصبی دستمو از توی دستش کشیدم و سیلی محکمی بهش زدم...
سرشو کج کرد و چند ثانیه سکوت کرد..
چند تا نفس عمیق کشیدم و اخمم رو باز کردم..
خیلی راحت به جای معذرت خواهی گفتم:
-اینقدر به پر و پام نپیچ مزاحم
الیم و دختر خاله ی هر،زش هم اونجا بودن..
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که دیدم اونم نگام کرد.
کلافه نگاهمو به کتاب دادم و شروع کردم خوندن.
از همون بچگی از کتاب های علمی و کشور داری و سیاست تنفر داشتم..
ولی کم کم برام جالب شدن به غیر از یکیشون..سیاست..
اصلا وقتی کلمه ی سیاست میاد میخوام بالا بیارم.
کثیف تر از این کتاب تاحالا ندیده بودم.
غرق خوندن بودم و به خاطر سردرد ارنجم رو روی میز گذاشتم و محکم با دستم یک طرف سرم رو گرفته بودم..
توی همین حین یکی محکم کتابشو پرت کرد جلوم روی میز،سرمو بالا کردم و به دختری که دستشو روی میز جلوم گذاشته بود و با پوزخند نگام میکرد..نگاه کردم:
-چه مرگته عو،ضی؟
دختر خاله ی الیم با خنده گفت:
-خدمتکار شخصیم رو پیدا نکردم...میتونی یک لطفی بهم بکنی و فعلا جای اون رو بگیری؟
بلند شدم و با پوزخند توی صورت زشتش گفتم:
-میخوای بمیری؟میدونی که هیچکس نمیتونه بهتر از من مرگ رو جلوی چشمات بیاره دیگه
با ترسی که سعی در پنهانش داشت یک قدم عقب رفت و گفت:
-روزای آخرته دیگه لذتشو ببر لیارا جون
دستمو مشت کردم و گفتم:
-چه زری میزنی؟جرعتش رو داری رک و راست بگو!
زویی با دیدنمون اومد و رو به دختر خاله ی الیم گفت:
-اینجا چه خبره،دوباره داری چه غلطی میکنی؟
گفت:
-رک و راست بگم؟باشه میگم،دارن میدنت به دشمنمون..
پادشاه فرانسه به خاطر تو داره میاد اینجا،قراره بدبخت بشی بدبخت جون!
الیم سربع اومد و دستش رو گرفت که ببرتش.. رو به الیم گفتم:
-این داره چی میگه؟
الیم چیزی نگفت و فقط توی سکوت زل زد بهم.. عصبی داد زدم:
-یچیزی بگو!
الیم با چشمایی که بر خلاف خواست خودش داشت بهم میفهموند برام ناراحته گفت:
-بهت اخطار داده بودم شاهدخت لیارا..
با جملش اخمام رفت توی هم... همشون رو ول کردم و با خشم رفتم سمت در..زویی داد زد:
-داری کجا میری لیارا؟
نگهبانا درو باز کردن که قبل از اینکه بیرون برم گفتم:
-میخواد آینده ی منو نابود کنه؟خوبه چون در این صورت قراره خودش و این کشورو نابود کنم!
الیم داد زد:
-وایسا ببینم چیی؟
اهمیتی ندادم و رفتم بیرون
....
جلوی در اتاق پادشاه با خشم وایستادم،تا خواستم به نگهبانا بگم حضورم رو اعلام کنن الیم بازومو گرفت و کشوندم توی راهرو..
عصبی دستمو از توی دستش کشیدم و سیلی محکمی بهش زدم...
سرشو کج کرد و چند ثانیه سکوت کرد..
چند تا نفس عمیق کشیدم و اخمم رو باز کردم..
خیلی راحت به جای معذرت خواهی گفتم:
-اینقدر به پر و پام نپیچ مزاحم
- ۱۱.۵k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط