my mafia lover p4
(ویو تهیونگ )
وقتی رفتم پیش سورا دیدم منتظرم بود من رفتم پیشش و تا صبح باهم بودیم و وقتی بیدار شدم ساعت ۱۲ظهر بود و دستمو از زیر سرش درآوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون و تصمیم گرفتم برم عمارت وقتی رسیدم آجوما در رو باز کرد و ازش پرسیدم دختره کجاست گفت توی اتاقشه من رفتم توی اتاق دیدم خوابیده نزدیکش شدم و جلوی صورتش روی زمین نشستم خیلی خوشکل بود نمیدونم چرا ولی حس میکنم مثل بقیه نیست آخه خیلی سر زبون داره تا الان هر برده ای داشتم همه شون ازم میترسیدن و جرعت نداشتن چیزی بگن اما این خیلی داره نظرمو جلب میکنه باید بعدا درباره ش تحقیق کنم ... از اتاقش اومدم بیرون به آجوما گفتم هر وقت بیدار شد بهم خبر بده و خودم رفتم توی اتاق کارم تا چند تا پرونده رو چک کنم و باید چند تا برگه رو امضا میکردم کارم طول میکشید
.
.
.
.
(ویو لونا)
با صدای یه نفر از خواب بیدار شدم یه زن میانسال که بهش میخورد ۵۰ تا ۵۴ سالش باشه بالای سرم بود بهش نگاه کردم این همون خانم هست که زخمای رو پانسمان کرد
آجوما: خانم ببخشید بیدارتون کردم ولی باید برید پیش ارباب
لونا: لازم نیست باهام رسمی حرف بزنی من لونا هستم چا لونا
آجوما: اوه پس باشه دخترم منم آجوما هستم
لونا:خوشبختم
آجوما:همچنین عزیزم خب باید زخم هات رو پانسمان کنم فقط قبلش دوش بگیر چون باید بعدش بری پیش ارباب
لونا:ازش متنفرم
آجوما:اینجوری نگو اونم زندگی سختی داشته
لونا:... حداقل از زندگی من بدتر نبوده
آجوما:چرا چرا بوده اون چیز های خیلی بزرگ و غمگینی رو پشت سر گزاشته
لونا: خب ... من میرم دوش بگیرم
و بعدش لباسام رو با احتیاط درآوردم و پانسمان هارو باز کردم و وان رو پر کردم و داخل وان نشستم آجوما رفته بود و من وقتی آب گرم به پوستم برخورد کرد حس راحتی بهم میداد حدود نیم ساعت توی وان بودم و بعدش شامپو زدم و کارم تموم شد و اومدم بیرون لباس زیر هام رو پوشیدم و به زخم هام نگاه کردم داشت کم کم میرفت بهش پماد زدم و آجوما رو صدا زدم که کمکم کنه اونم اومد پانسمانم رو انجام داد و موهام رو هم خشک کرد واسم هر چی گفتم خودم خشک میکنم قبول نکرد و بعدش دیگه لباس هام رو پوشیدم و آجوما گفت برم توی اتاق کار ارباب و منم رفتم از اتاقم بیرون اون خونه نبود قصر بود خیلی خیلی بزرگ بود فکر کنم گم شدم داشتم همینطور میرفتم که خوردم به یه نفر سرمو آوردم بالا و همون مردی که باعث بدبختی هام بود رو دیدم
تهیونگ: حواست کجاست؟ (داد)
لونا: ببخشید ارباب (بغض)
تهیونگ: چرا حواستو جمع نمیکنی ؟ هااا ؟ الان بزنمت؟؟؟؟؟
یهو دستشو بلند کرد که بزنتم و من دستمو روی صورتم گرفتم و اون بیخیال شد بهم قانون هارو گفت و بعدش از اتاق رفتم بیرون
وقتی رفتم پیش سورا دیدم منتظرم بود من رفتم پیشش و تا صبح باهم بودیم و وقتی بیدار شدم ساعت ۱۲ظهر بود و دستمو از زیر سرش درآوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون و تصمیم گرفتم برم عمارت وقتی رسیدم آجوما در رو باز کرد و ازش پرسیدم دختره کجاست گفت توی اتاقشه من رفتم توی اتاق دیدم خوابیده نزدیکش شدم و جلوی صورتش روی زمین نشستم خیلی خوشکل بود نمیدونم چرا ولی حس میکنم مثل بقیه نیست آخه خیلی سر زبون داره تا الان هر برده ای داشتم همه شون ازم میترسیدن و جرعت نداشتن چیزی بگن اما این خیلی داره نظرمو جلب میکنه باید بعدا درباره ش تحقیق کنم ... از اتاقش اومدم بیرون به آجوما گفتم هر وقت بیدار شد بهم خبر بده و خودم رفتم توی اتاق کارم تا چند تا پرونده رو چک کنم و باید چند تا برگه رو امضا میکردم کارم طول میکشید
.
.
.
.
(ویو لونا)
با صدای یه نفر از خواب بیدار شدم یه زن میانسال که بهش میخورد ۵۰ تا ۵۴ سالش باشه بالای سرم بود بهش نگاه کردم این همون خانم هست که زخمای رو پانسمان کرد
آجوما: خانم ببخشید بیدارتون کردم ولی باید برید پیش ارباب
لونا: لازم نیست باهام رسمی حرف بزنی من لونا هستم چا لونا
آجوما: اوه پس باشه دخترم منم آجوما هستم
لونا:خوشبختم
آجوما:همچنین عزیزم خب باید زخم هات رو پانسمان کنم فقط قبلش دوش بگیر چون باید بعدش بری پیش ارباب
لونا:ازش متنفرم
آجوما:اینجوری نگو اونم زندگی سختی داشته
لونا:... حداقل از زندگی من بدتر نبوده
آجوما:چرا چرا بوده اون چیز های خیلی بزرگ و غمگینی رو پشت سر گزاشته
لونا: خب ... من میرم دوش بگیرم
و بعدش لباسام رو با احتیاط درآوردم و پانسمان هارو باز کردم و وان رو پر کردم و داخل وان نشستم آجوما رفته بود و من وقتی آب گرم به پوستم برخورد کرد حس راحتی بهم میداد حدود نیم ساعت توی وان بودم و بعدش شامپو زدم و کارم تموم شد و اومدم بیرون لباس زیر هام رو پوشیدم و به زخم هام نگاه کردم داشت کم کم میرفت بهش پماد زدم و آجوما رو صدا زدم که کمکم کنه اونم اومد پانسمانم رو انجام داد و موهام رو هم خشک کرد واسم هر چی گفتم خودم خشک میکنم قبول نکرد و بعدش دیگه لباس هام رو پوشیدم و آجوما گفت برم توی اتاق کار ارباب و منم رفتم از اتاقم بیرون اون خونه نبود قصر بود خیلی خیلی بزرگ بود فکر کنم گم شدم داشتم همینطور میرفتم که خوردم به یه نفر سرمو آوردم بالا و همون مردی که باعث بدبختی هام بود رو دیدم
تهیونگ: حواست کجاست؟ (داد)
لونا: ببخشید ارباب (بغض)
تهیونگ: چرا حواستو جمع نمیکنی ؟ هااا ؟ الان بزنمت؟؟؟؟؟
یهو دستشو بلند کرد که بزنتم و من دستمو روی صورتم گرفتم و اون بیخیال شد بهم قانون هارو گفت و بعدش از اتاق رفتم بیرون
۴.۴k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.