PART41
#PART41
#خلسه
دکمه های آسانسورو به ترتیب فشار میدم اما هیچ تغییری نمیکنه.
زیر لب عصبی،تکرار میکنم:«واقعا همینمون کم بود آرمان خدا بگم...»
یهو حنا میافته روم و در آستانه ی غش کردنه..که با شُک چندتا با دستم به صورتش میزنم بلکه هوشیاریشو حفظ کنه:«هی هی...حنا...من و ببین...حنا توروخدا تو دیگه الان غش نکن وای...حنا چشاتو باز کن!»
آروم حنا رو توی بغلم میگیرم و میشینم روی زمین،دست کشمو در میارم و چند تا ضربه ی نسبتا آروم به صورتش میزنم:«حنا...لعنتی!»
گوشیم زنگ میخوره،به امید اینکه آرمان باشه،حنا رو یذره جا به جا میکنم تا بتونم گوشیمو از توی کیفم بردارم:«آرمان...»
-«نیهادم...باید باهات حرف بزنم»
با تعجب به صداش گوش میدم،دوست پسر سابقم...کسی که ادعا میکردم عاشقش بودم...کسی که بخاطر اون تن به عشق آرمان ندادم...کسی که بخاطرش جلوی همه وایسادم،یذره خودمو جمع و جور میکنم و با صدای کمی لرزون میگم:«نیهاد...الان وقتش نیست!»
گوشی و میارم پایین تا قطع کنم که از پشت گوشی کاری میکنه که وادار بشم گوشیو قطع نکنم:«آوا...تو رو جون من قطع نکن...جون من مهم نیست...تو رو به عشقی که بینمون بود قطع نکن!»
از روی عصبانیت از پشت گوشی سرش داد میزنم میگم:«چیزی به نام عشق بین ما نبود فقط هوس بود!»
با دادی که زدم حنا از سرشو با خماری از توی بغلم بالا اورد و همونطوری با حالت منگ یه چیزی گفت و دوباره سرشو گذاشت توی بغلم،از حالت قیافش و صداش خندم گرفته بود اما اونقدر عصبی بودم که نمیتونستم به خنده فکر کنم،صدای نیهاد افکارمو پاره میکنه:«من عاشقتم...تو میتونی از اون جهنم دره خلاص بشی،ما میتونیم زندگی خوبیو کنار هم داشته باشیم...من و تو!»
لحظه ای احساساتم بهم میریزه،بین منطق و عشق،بین عقل و قلب،اینکه شاید اون واقعا عاشقم باشه،شاید اینکه من بتونم دوباره برگردم ایران...جایی که زندگی من اونجا معنی میده،چند سال پیش قصد مهاجرت از ایرانو داشتم،اما الان میفهمم اینکه کنار دوستات،خانوادت و...باشی چقدر میتونه خوب باشه...،اما نه،همچین چیزی ممکن نیست،نفس عمیقی می کشم و سعی میکنم با آرامش جواب بدم:«الان خیلی دیره،اون موقعه که باید کنارم میبودی،پشتم وایمیسادی،اون موقعه که باید غیرتتو نشون میدادی ندادی!در ضمن من شوهرمو دوست دارم،عاشقشم،دیگه به من زنگ نزن!»
تلفن و روش قطع کردم،آب دهنم و قورت دادم،انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد...
#چشم_چران_عمارت #اشتباه_من #رمان #خاطرات_یک_خون_آشام #خلسه #امیر_تتلو
#خلسه
دکمه های آسانسورو به ترتیب فشار میدم اما هیچ تغییری نمیکنه.
زیر لب عصبی،تکرار میکنم:«واقعا همینمون کم بود آرمان خدا بگم...»
یهو حنا میافته روم و در آستانه ی غش کردنه..که با شُک چندتا با دستم به صورتش میزنم بلکه هوشیاریشو حفظ کنه:«هی هی...حنا...من و ببین...حنا توروخدا تو دیگه الان غش نکن وای...حنا چشاتو باز کن!»
آروم حنا رو توی بغلم میگیرم و میشینم روی زمین،دست کشمو در میارم و چند تا ضربه ی نسبتا آروم به صورتش میزنم:«حنا...لعنتی!»
گوشیم زنگ میخوره،به امید اینکه آرمان باشه،حنا رو یذره جا به جا میکنم تا بتونم گوشیمو از توی کیفم بردارم:«آرمان...»
-«نیهادم...باید باهات حرف بزنم»
با تعجب به صداش گوش میدم،دوست پسر سابقم...کسی که ادعا میکردم عاشقش بودم...کسی که بخاطر اون تن به عشق آرمان ندادم...کسی که بخاطرش جلوی همه وایسادم،یذره خودمو جمع و جور میکنم و با صدای کمی لرزون میگم:«نیهاد...الان وقتش نیست!»
گوشی و میارم پایین تا قطع کنم که از پشت گوشی کاری میکنه که وادار بشم گوشیو قطع نکنم:«آوا...تو رو جون من قطع نکن...جون من مهم نیست...تو رو به عشقی که بینمون بود قطع نکن!»
از روی عصبانیت از پشت گوشی سرش داد میزنم میگم:«چیزی به نام عشق بین ما نبود فقط هوس بود!»
با دادی که زدم حنا از سرشو با خماری از توی بغلم بالا اورد و همونطوری با حالت منگ یه چیزی گفت و دوباره سرشو گذاشت توی بغلم،از حالت قیافش و صداش خندم گرفته بود اما اونقدر عصبی بودم که نمیتونستم به خنده فکر کنم،صدای نیهاد افکارمو پاره میکنه:«من عاشقتم...تو میتونی از اون جهنم دره خلاص بشی،ما میتونیم زندگی خوبیو کنار هم داشته باشیم...من و تو!»
لحظه ای احساساتم بهم میریزه،بین منطق و عشق،بین عقل و قلب،اینکه شاید اون واقعا عاشقم باشه،شاید اینکه من بتونم دوباره برگردم ایران...جایی که زندگی من اونجا معنی میده،چند سال پیش قصد مهاجرت از ایرانو داشتم،اما الان میفهمم اینکه کنار دوستات،خانوادت و...باشی چقدر میتونه خوب باشه...،اما نه،همچین چیزی ممکن نیست،نفس عمیقی می کشم و سعی میکنم با آرامش جواب بدم:«الان خیلی دیره،اون موقعه که باید کنارم میبودی،پشتم وایمیسادی،اون موقعه که باید غیرتتو نشون میدادی ندادی!در ضمن من شوهرمو دوست دارم،عاشقشم،دیگه به من زنگ نزن!»
تلفن و روش قطع کردم،آب دهنم و قورت دادم،انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد...
#چشم_چران_عمارت #اشتباه_من #رمان #خاطرات_یک_خون_آشام #خلسه #امیر_تتلو
۱.۸k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.