PART40
#PART40
#خلسه
بلآخره رسیدیم،آرمان ماشینو جلوی یه برج شیک و مجلل نگه داشت،از ماشین پیاده شد و در سمت منو برام باز کرد و بهم کمک کرد که پیاده بشم:«ممنونم!»
با سر تکون دادنی جوابمو داد،پیاده شدمو و دستمو دور بازوش حلقه کردم که نگاهی لبریز از تعجب بهم تحویل داد،یکی از نگهبانا اومد جلو و به عبری یه چیزی به آرمان گفت و آرمان با لبخند جوابشو داد و نگهبانه رفت و پشت ماشین نشست تا ماشین و ببره پارکینگ،آرتا و حنا رسیدن و بهمون ملحق شدن،وارد برج شدیم،نگاهی به دور و اطراف انداختم،همه چیز بی نقص بود اما یه چیزی منو از این وضعیت راضی نمی کرد،این همه ادم دارن بخاطر همچین تشکیلاتی مرتکب جنایت میشن،من هیچوقت طرفدار جنگ نبودم و نیستم ولی این وضعیت اصلا وضعیت درستی نیست،به سمت آسانسور میریم آرتا دستشو میندازه دور گردن آرمان و میگه:«داداش خودمی...بلاخره ساخت اینجا تموم شد،معلوم نیست قراره چه خوشگذرونی هایی اینجا باهم بکنیم،مثل همیشه بی نقصه»
آرمان دکمه کتشو باز میکنه تا راحت تر باشه،دستی به مجسمه سنگی کنار آسانسور میکشه و میگه:«هنوز یه چیزیش کمه»یکی از نگهبانا به سمت آرمان میاد و یه چیزی میگه که آرمان نگاهی به من میندازه و سرشو تکون میده و میگه:«آرتا تو با من بیا،دخترا شما برین بالا ما الان میایم!»
آرمان و آرتا ازمون فاصله میگیرن،آسانسور میاد پایین و من و حنا وارد آسانسور میشیم،آسانسور شیشه ای و میشه بیرون و کامل از داخلش دید،تل آویو شهر فوق العاده ایه مخصوصا توی شب،حنا سکوت و میشکنه و میگه:«امشب خیلی خوشگل شدی،البته خوشگل بودی،ناز تر شدی،شبیه این ملکه های با وقار...»
با لبخند نگاهی بهش میکنم،دختر خیلی خوب و مهربونیه و من توی این چند روزه واقعا ازش خوشم اومده:«تو هم خیره کننده شدی،قرمز خیلی بهت میاد!»
میاد نزدیک و بقلم میکنه و میگه:«فکر کنم بتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم»
همچنان توی اغوشش میگم:«قطعا میتونیم!»
ناگهان آسانسور توی طبقه ۱۵ از حرکت وایمیسه و چراغاش خاموش میشه،از توی بقلش میام بیرون و با کمی احساس وحشت میگم:«آسانسور...آسانسور؟»
🔥«ادامه پارت هیجانی داخل کامنتا»🔥
#غمگین #چشم_چران_عمارت #رمان #اشتباه_من #اشتباه_تو
#خلسه
بلآخره رسیدیم،آرمان ماشینو جلوی یه برج شیک و مجلل نگه داشت،از ماشین پیاده شد و در سمت منو برام باز کرد و بهم کمک کرد که پیاده بشم:«ممنونم!»
با سر تکون دادنی جوابمو داد،پیاده شدمو و دستمو دور بازوش حلقه کردم که نگاهی لبریز از تعجب بهم تحویل داد،یکی از نگهبانا اومد جلو و به عبری یه چیزی به آرمان گفت و آرمان با لبخند جوابشو داد و نگهبانه رفت و پشت ماشین نشست تا ماشین و ببره پارکینگ،آرتا و حنا رسیدن و بهمون ملحق شدن،وارد برج شدیم،نگاهی به دور و اطراف انداختم،همه چیز بی نقص بود اما یه چیزی منو از این وضعیت راضی نمی کرد،این همه ادم دارن بخاطر همچین تشکیلاتی مرتکب جنایت میشن،من هیچوقت طرفدار جنگ نبودم و نیستم ولی این وضعیت اصلا وضعیت درستی نیست،به سمت آسانسور میریم آرتا دستشو میندازه دور گردن آرمان و میگه:«داداش خودمی...بلاخره ساخت اینجا تموم شد،معلوم نیست قراره چه خوشگذرونی هایی اینجا باهم بکنیم،مثل همیشه بی نقصه»
آرمان دکمه کتشو باز میکنه تا راحت تر باشه،دستی به مجسمه سنگی کنار آسانسور میکشه و میگه:«هنوز یه چیزیش کمه»یکی از نگهبانا به سمت آرمان میاد و یه چیزی میگه که آرمان نگاهی به من میندازه و سرشو تکون میده و میگه:«آرتا تو با من بیا،دخترا شما برین بالا ما الان میایم!»
آرمان و آرتا ازمون فاصله میگیرن،آسانسور میاد پایین و من و حنا وارد آسانسور میشیم،آسانسور شیشه ای و میشه بیرون و کامل از داخلش دید،تل آویو شهر فوق العاده ایه مخصوصا توی شب،حنا سکوت و میشکنه و میگه:«امشب خیلی خوشگل شدی،البته خوشگل بودی،ناز تر شدی،شبیه این ملکه های با وقار...»
با لبخند نگاهی بهش میکنم،دختر خیلی خوب و مهربونیه و من توی این چند روزه واقعا ازش خوشم اومده:«تو هم خیره کننده شدی،قرمز خیلی بهت میاد!»
میاد نزدیک و بقلم میکنه و میگه:«فکر کنم بتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم»
همچنان توی اغوشش میگم:«قطعا میتونیم!»
ناگهان آسانسور توی طبقه ۱۵ از حرکت وایمیسه و چراغاش خاموش میشه،از توی بقلش میام بیرون و با کمی احساس وحشت میگم:«آسانسور...آسانسور؟»
🔥«ادامه پارت هیجانی داخل کامنتا»🔥
#غمگین #چشم_چران_عمارت #رمان #اشتباه_من #اشتباه_تو
۲.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.