رفتن بیصدا
«رفتن بیصدا»
دیگر توان ایستادن نمانده…
انگار روحم، سالها پیش مرده بود
و فقط جسمی خسته،
بیهیچ اشتیاقی
به روزمرگی چنگ میزد.
اشکها دیگر نمیآیند،
چون گریه هم خسته است.
دل، ساکتتر از همیشه،
فقط یک چیز را زمزمه میکند:
«بس است…»
نه فریادی،
نه وصیتی،
فقط یک خداحافظی آرام،
در دل شب،
در سایهای که کسی متوجهش نمیشود.
مُردن همیشه با صدای تیر یا طناب نیست،
گاهی با لبخندیست مصنوعی،
گاهی با «خوبم»هایی دروغین،
و گاهی با ناپدید شدن از نگاهها.
و اگر فردا نبودم،
نگویید عجیب بود…
من سالها بود که
در سکوت، مُرده بودم.
قاصدک تنها💔💔
دیگر توان ایستادن نمانده…
انگار روحم، سالها پیش مرده بود
و فقط جسمی خسته،
بیهیچ اشتیاقی
به روزمرگی چنگ میزد.
اشکها دیگر نمیآیند،
چون گریه هم خسته است.
دل، ساکتتر از همیشه،
فقط یک چیز را زمزمه میکند:
«بس است…»
نه فریادی،
نه وصیتی،
فقط یک خداحافظی آرام،
در دل شب،
در سایهای که کسی متوجهش نمیشود.
مُردن همیشه با صدای تیر یا طناب نیست،
گاهی با لبخندیست مصنوعی،
گاهی با «خوبم»هایی دروغین،
و گاهی با ناپدید شدن از نگاهها.
و اگر فردا نبودم،
نگویید عجیب بود…
من سالها بود که
در سکوت، مُرده بودم.
قاصدک تنها💔💔
- ۲.۳k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط