کپی ممنوع 🚫
کپی ممنوع 🚫
اگه غلط املایی داشتم ببخشید تو ماشینم نمیتونم درست و خوب تایپ کنم.
با ی کامنت خوشحالم کنید🤧✨️
____
با قدم های آروم از میون خونه های خالی و متروکه عبور میکردی.
اینجا ی دنیای خالی از سکنه بود و تو به همراه ی مرد تقریبا پیری توی این دنیا زندگی میکردین.
اول درک این دنیا برات سخت بود اما پس از فهمیدن اینکه دنیا بدونه آدم چقد آرامش داره دیگه اون طرز فکر قبلی رو نداشتی.
آفتابه بعد از ظهر به صورتت میتابید و گرما رو به وجودت تزریق میکرد؛دست هات رو توی جیب شلوارک لیت کردی و در سوپر مارکت رو با لگدی نه چندان محکم باز کردی،بماند که در از جا کنده شد و با صدای بلند و گوش خراشی بر زمین افتاد،در قراضه بود و این اتفاق کاملا عادی.
بعد از برداشتن دو قوطی آب جو از سوپرمارکت خارج شدی.
برج های خالی،پنجره های شکسته،گل و گیاه هایی که از هر کجای زمین رشد کردن و سکوت مطلق و ارامش بخش تنها چیزی بود که میشد در این دنیا دید.
به خونه مده نظرت نزدیک شدی و قدم هات رو آهسته تر کردی،مردی تقریبا مسن و خسته روی صندلی چوبی ای نشسته بود و ابنباتش رو این لپ و اون لپ میکرد؛از دیدنش خوشحال شدی،اون تنها کسی بود که میتونستی تو این دنیا باهاش حرف بزنی.
"سلام!"
پلاستیک رو به طرفش گرفتی و بعد خود،روی صندلی کنارش نشستی.
"خوش برگشتی"
تو هر صبح میرفتی و شهر رو میگشتی و دوباره به همراه غذا و خوراک به همین خونه برمیگشتی.
دره قوطی های آب جو رو باز کردی،یکی خودت و دیگری رو به اون دادی.
صدای پرواز پرنده ها و واق واق سگ ها از دور هم شنیده میشد؛بدونه نگاه به مرد قورتی از نوشیدنیت رو نوشیدی.
"میشه بازم از داستان های جوونیتون برام بگین؟"
درسته! اون مرد داستان ها و حرف های زیادی از گذشته خودش داشت و البته الان یک شنوندهی خوب.
مرد نگاهی به انبوه پرندگان توی آسمون کرد و بعد نگاهش رو به سمت دریا سوق داد.
"البته"
با حالتی مشتاق به طرفش چرخیدی و اون شروع به تعریف خاطراتش با دوستانش کرد.
"تاحالا بهت نگفتم ، من ی دوستی داشتم به نام شینچیرو و همه چیز این داستان از اولین ملاقات ما شروع شد..."
____
اینم از واکاسا
دوستان بنده دچار دوگانگی شدم نمیدونم باید چی رو پست کنم چی رو تو تلگرام نگهدارم جانه ما کمک کنید.
لطفا راجب اهنگم نظر بدین که برای این سناریو خوبه یا نه
حمایتم فراموش نشه🤧✨️
اگه غلط املایی داشتم ببخشید تو ماشینم نمیتونم درست و خوب تایپ کنم.
با ی کامنت خوشحالم کنید🤧✨️
____
با قدم های آروم از میون خونه های خالی و متروکه عبور میکردی.
اینجا ی دنیای خالی از سکنه بود و تو به همراه ی مرد تقریبا پیری توی این دنیا زندگی میکردین.
اول درک این دنیا برات سخت بود اما پس از فهمیدن اینکه دنیا بدونه آدم چقد آرامش داره دیگه اون طرز فکر قبلی رو نداشتی.
آفتابه بعد از ظهر به صورتت میتابید و گرما رو به وجودت تزریق میکرد؛دست هات رو توی جیب شلوارک لیت کردی و در سوپر مارکت رو با لگدی نه چندان محکم باز کردی،بماند که در از جا کنده شد و با صدای بلند و گوش خراشی بر زمین افتاد،در قراضه بود و این اتفاق کاملا عادی.
بعد از برداشتن دو قوطی آب جو از سوپرمارکت خارج شدی.
برج های خالی،پنجره های شکسته،گل و گیاه هایی که از هر کجای زمین رشد کردن و سکوت مطلق و ارامش بخش تنها چیزی بود که میشد در این دنیا دید.
به خونه مده نظرت نزدیک شدی و قدم هات رو آهسته تر کردی،مردی تقریبا مسن و خسته روی صندلی چوبی ای نشسته بود و ابنباتش رو این لپ و اون لپ میکرد؛از دیدنش خوشحال شدی،اون تنها کسی بود که میتونستی تو این دنیا باهاش حرف بزنی.
"سلام!"
پلاستیک رو به طرفش گرفتی و بعد خود،روی صندلی کنارش نشستی.
"خوش برگشتی"
تو هر صبح میرفتی و شهر رو میگشتی و دوباره به همراه غذا و خوراک به همین خونه برمیگشتی.
دره قوطی های آب جو رو باز کردی،یکی خودت و دیگری رو به اون دادی.
صدای پرواز پرنده ها و واق واق سگ ها از دور هم شنیده میشد؛بدونه نگاه به مرد قورتی از نوشیدنیت رو نوشیدی.
"میشه بازم از داستان های جوونیتون برام بگین؟"
درسته! اون مرد داستان ها و حرف های زیادی از گذشته خودش داشت و البته الان یک شنوندهی خوب.
مرد نگاهی به انبوه پرندگان توی آسمون کرد و بعد نگاهش رو به سمت دریا سوق داد.
"البته"
با حالتی مشتاق به طرفش چرخیدی و اون شروع به تعریف خاطراتش با دوستانش کرد.
"تاحالا بهت نگفتم ، من ی دوستی داشتم به نام شینچیرو و همه چیز این داستان از اولین ملاقات ما شروع شد..."
____
اینم از واکاسا
دوستان بنده دچار دوگانگی شدم نمیدونم باید چی رو پست کنم چی رو تو تلگرام نگهدارم جانه ما کمک کنید.
لطفا راجب اهنگم نظر بدین که برای این سناریو خوبه یا نه
حمایتم فراموش نشه🤧✨️
۱۶.۷k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.