احساس میکردم به جای کشیدن سیگار هایش مَردُمَش را نخ به نخ
احساس میکردم به جای کشیدن سیگار هایش مَردُمَش را نخ به نخ میکشدو دودِ سوزناکشان را دم میکشدو مرگشان را بازدم...
مگر تمامِ ما انسان نبودیم ؟چگونه کسی میتواند با همنوعِ خودش چنین کاری کند. . .
به انها نگاه کردم ؛ غم داشتند ، در خانه هایشان بوی اشک میآمد ، به جای بویِ تلخ سیگار در شهر بوی خاکسترِ انسان ها میآمد ، در قلبِ نوجوان ها بویِ کُشتنِ خنده هایشان میآمد ، جوان ها بویِ درد و غصه میدادندو ؛ با وجودِ تمامِ این ها ؛ ان مرد ، بویِ کاغذ هایی میداد که مردم را درش میگذاشتو آتش میزدو میسوزاند و دردناک تر از تمامی این ها ، دودِ سوختن هایشان را در ریه هایَش میبُرد ؛ آن هم با خنده ، به هنگام بازی با معشوقهء جدیدش ، در حرمسرایی به نامِ "نظام"...!
جالب است این را هم بدانید ؛ شهرِ غرق در خون برایش جُکی بود که نمیتوانست از خندیدن به آن دست بردارد و یا سیر شَوَد . التماس های مَردُم و کودکانِ پروانهای برایش همانند موسیقیِ دلنوازی بود که با ان با خواب میرفت . تاریخِ با قدمت و با شکوه کشورش را به لجن میکشیدو برای شاهکارَش کف میزد..
دیگر چه بگویم که اگر بگویم ، سیخی داغ برای حرفهایم بر سینه ام میکنندو ، دریغی از تجاوز و مرگ و کتک کاری ندارند ؛ با این حال مینویسم ، مینویسم با خون ، مینویسم به قدمت و بلندی و شکوهِ تاریخِ سرزمینم !..
مگر تمامِ ما انسان نبودیم ؟چگونه کسی میتواند با همنوعِ خودش چنین کاری کند. . .
به انها نگاه کردم ؛ غم داشتند ، در خانه هایشان بوی اشک میآمد ، به جای بویِ تلخ سیگار در شهر بوی خاکسترِ انسان ها میآمد ، در قلبِ نوجوان ها بویِ کُشتنِ خنده هایشان میآمد ، جوان ها بویِ درد و غصه میدادندو ؛ با وجودِ تمامِ این ها ؛ ان مرد ، بویِ کاغذ هایی میداد که مردم را درش میگذاشتو آتش میزدو میسوزاند و دردناک تر از تمامی این ها ، دودِ سوختن هایشان را در ریه هایَش میبُرد ؛ آن هم با خنده ، به هنگام بازی با معشوقهء جدیدش ، در حرمسرایی به نامِ "نظام"...!
جالب است این را هم بدانید ؛ شهرِ غرق در خون برایش جُکی بود که نمیتوانست از خندیدن به آن دست بردارد و یا سیر شَوَد . التماس های مَردُم و کودکانِ پروانهای برایش همانند موسیقیِ دلنوازی بود که با ان با خواب میرفت . تاریخِ با قدمت و با شکوه کشورش را به لجن میکشیدو برای شاهکارَش کف میزد..
دیگر چه بگویم که اگر بگویم ، سیخی داغ برای حرفهایم بر سینه ام میکنندو ، دریغی از تجاوز و مرگ و کتک کاری ندارند ؛ با این حال مینویسم ، مینویسم با خون ، مینویسم به قدمت و بلندی و شکوهِ تاریخِ سرزمینم !..
۳۴۹
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.