نمیدانم، هیچ چیز را نمیدانم..
نمیدانم، هیچ چیز را نمیدانم..
کلافه ام ؛ از اینکه بی حد و مرز در میان افکارم جا خوش کرده ای .
شاید هیچگاه به دستت نیاورم ، شاید هیچ زمان از آن من نخواهی بود ..
نور شب های تاریکِ من ، چگونه از وسعت چشم هایت به زبان بیاورم؟!
چشم هایی که وقتی از من دوری نگاهم تنها در انعکاس آن میان صفحه ای خلاصه میشود ..
چگونه از بی انتهایی افکارم برایت بگوییم ؟!
چگونه برایت از کم اوردن شعرها دربرابر توصیفت بگویم ؟!
جانِ من ..
روزنه نور در عمق تاریکی ها تنها تو و چشمانت بودی ؛
چشمانی به گرمای خورشید ..
و تویی به وسعت کهکشان ..
کلافه ام ؛ از اینکه بی حد و مرز در میان افکارم جا خوش کرده ای .
شاید هیچگاه به دستت نیاورم ، شاید هیچ زمان از آن من نخواهی بود ..
نور شب های تاریکِ من ، چگونه از وسعت چشم هایت به زبان بیاورم؟!
چشم هایی که وقتی از من دوری نگاهم تنها در انعکاس آن میان صفحه ای خلاصه میشود ..
چگونه از بی انتهایی افکارم برایت بگوییم ؟!
چگونه برایت از کم اوردن شعرها دربرابر توصیفت بگویم ؟!
جانِ من ..
روزنه نور در عمق تاریکی ها تنها تو و چشمانت بودی ؛
چشمانی به گرمای خورشید ..
و تویی به وسعت کهکشان ..
۶۴۷
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.