من...
من...
روز خویش را..
با آفتابِ رویِ تو
کز مشرقِ خیال دمیده است
اغاز میکنم...
من با تو مینویسم و میخوانم.
من با تو راه می روم و حرف میزنم...
وز شوق این محال : که دستم به دستِ توست
من جای راه رفتن..
پرواز می کنم...
فریدون مشیری🖤
روز خویش را..
با آفتابِ رویِ تو
کز مشرقِ خیال دمیده است
اغاز میکنم...
من با تو مینویسم و میخوانم.
من با تو راه می روم و حرف میزنم...
وز شوق این محال : که دستم به دستِ توست
من جای راه رفتن..
پرواز می کنم...
فریدون مشیری🖤
۷.۸k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.