چشمانش را بسته بود اما صداهای اطراف را به خوبی میشنید ب

چشمانش را بسته بود اما صداهای اطراف را به خوبی میشنید ، با این حال حتی زره ای به باز کردن دو پلک خسته‌اش اعتنایی نداشت ، گویی وزنه‌ای به سنگینیِ درد‌هایَش را بر پشت دو چشم بینوایَش نهاده‌اند..
چند سالی بود که این حال را داشت ، دیر از خواب برمیخواست و زود به رخت خواب میرفت ؛ تنها خواسته‌اش خوابیدن بود.. به هنگام خواب هیچ چیزی نبود ، درد ها سراغی ازش نمیگرفتند ، آدم‌ها صدایِشان را برای ترحم ویا حرف های زننده برایَش بلند نمیکردند ، خستگیِ دردناکش بدنش را احاطه نمیکرد و درد را جاری در استخوان هایَش حس نمیکرد...
دیدگاه ها (۰)

حروف ... اشعار ... جملات ... کلمات ... همه تکرار یک تکرارند ...

دیگر خودم را حس نمیکنم ، هیچ چیز مانند گذشته مرا سرحال نمیآو...

مسلما..هیچکس نمیتواند یک دختر بچه‌ی زود درک را در کنار خود ب...

نمیدانم چه بگویَم ، حتی دستانم نیز دیگر توانِ سخن گفتن ندارن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط