دیگر خودم را حس نمیکنم هیچ چیز مانند گذشته مرا سرحال نم

دیگر خودم را حس نمیکنم ، هیچ چیز مانند گذشته مرا سرحال نمیآورد ، گویا همه چیز تغییر کرده ، من نیز تغییر کرده کرده‌ام..
، هوای سرد پاییزی مرا آرامش میبخشد ، کوچک‌درختان و سفید‌گل ها مرا شیفتهء خود میکنند ، رقصِ پرستو ها بر فراز آسمان لبخند بر لبم میآورد و ، حتی کوچک دلیلی مرا زنده‌دل میکند..
با این حال هنوز هم انسان ها مرا درد و رنج میبخشند.. شاید باید گفت دیو ها همین آدمیزاد هااند که در لباسِ مرد ، خود را جا زده‌اند . زندگی را درک نمیکنم.. هیچگاه..
نمیدانم اما..
. . .
شاید میتوان گفت زندگی آنقدر زیبا دردناک است که فقط باید بنشست و نگاه کرد..
دیدگاه ها (۴)

همیشه مطمئن بودم که دیگر هیچ اهدی توانِ شکستنِ دلم را نخواهد...

عزیز ترین کَسَم هَوَس رقتن کرده بود..و من آن لحظه آنقدری نات...

حروف ... اشعار ... جملات ... کلمات ... همه تکرار یک تکرارند ...

چشمانش را بسته بود اما صداهای اطراف را به خوبی میشنید ، با ا...

در دل کوهستان سربرآورده ابرهای همیشه‌ای، روستای کوچکی به نام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط