پارت رمان خواهر و برادر رزمیکارسکوتی که یک چیز تازه را
پارت ۷ رمان خواهر و برادر رزمیکار:سکوتی که یک چیز تازه را لو میداد.
هوای ظهر کمی گرمتر شده بود اما خانه هنوز در همان آرامش صبح فرو رفته بود. خواهر بعد از باشگاه برگشت؛ خسته، اما با چهرهای که معلوم بود ذهنش بیشتر از بدنش کار کرده.
کفشهایش را درآورد، کیف ورزشی را گذاشت کنار دیوار و با همان قدمهای آرام وارد سالن شد.
برادر روی زمین نشسته بود، بندهای یک پانسمان کوچک را مرتب میکرد؛ انگار جایی از دستش خراش برداشته بود. همین جزئیات کافی بود تا خواهر سریع جلو برود.
خواهر:باز چی شده؟”
برادر آرام گفت:
“تا عصر وقت داری؟ میخوای فرم جدیدو با هم تمرین کنیم؟ سبک، بدون فشار.”
خواهر لبخند زد.
“آره. ولی تو حق نداری دستت رو فشار بدی.”
برادر:
“قراره گوش کنم… قول نمیدم عمل کنم.”
و همین شوخی کوچک، آشپزخانه ساکت خانه را دوباره روشن کرد.
#رمان
هوای ظهر کمی گرمتر شده بود اما خانه هنوز در همان آرامش صبح فرو رفته بود. خواهر بعد از باشگاه برگشت؛ خسته، اما با چهرهای که معلوم بود ذهنش بیشتر از بدنش کار کرده.
کفشهایش را درآورد، کیف ورزشی را گذاشت کنار دیوار و با همان قدمهای آرام وارد سالن شد.
برادر روی زمین نشسته بود، بندهای یک پانسمان کوچک را مرتب میکرد؛ انگار جایی از دستش خراش برداشته بود. همین جزئیات کافی بود تا خواهر سریع جلو برود.
خواهر:باز چی شده؟”
برادر آرام گفت:
“تا عصر وقت داری؟ میخوای فرم جدیدو با هم تمرین کنیم؟ سبک، بدون فشار.”
خواهر لبخند زد.
“آره. ولی تو حق نداری دستت رو فشار بدی.”
برادر:
“قراره گوش کنم… قول نمیدم عمل کنم.”
و همین شوخی کوچک، آشپزخانه ساکت خانه را دوباره روشن کرد.
#رمان
- ۳۵۸
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط