پارت خواهر و برادر رزمیکارصبحی که آرام نمیخواست بید
# پارت ۶ خواهر و برادر رزمیکار:صبحی که آرام نمیخواست بیدار شود*
هوای خانه سرد بود؛ از آن سردیهایی که آدم را میان پتو میگیرد و نمیگذارد دنیا را جدی بگیرد. پرده نیمهکشیده بود و نور خاکستریِ صبحِ زمستانی مثل مه نازک روی همهچیز پخش شده بود.
صدای آرام جوشیدن کتری از آشپزخانه میآمد.
خواهر، با موهای نیمهگرفته و هودی گشاد، آرام از اتاق بیرون آمد. هنوز چشمانش کامل باز نشده بود، عضلات پا و کمرش کمی درد داشتند ـ یادگار تمرین دیشب. وارد آشپزخانه شد و همانجا خشکش زد:
برادر، با تیشرت ساده و موهای نامرتب، نشسته بود روی صندلی و پاهایش را جمع کرده بود زیر خودش، مثل کسی که هنوز ذهنش بیدار نشده اما جسمش سرپا ایستاده از سر عادت.
یک لحظه سکوتی نرم میانشان رد شد.
خواهر:
"تو داری این وقت صبح چای درست میکنی؟"
صدایش هنوز خوابآلود بود.
برادر بدون اینکه نگاهش کند، جرعهای از ماگ بخارآلودش نوشید.
"این وقت صبح؟ الان ساعت یازدهاس."
خواهر اخمآلود نگاهش کرد.
"یازدهِ تو با یازده دنیا فرق داره."
یک لبخند کمرنگ ـ از همانها که فقط برای او اتفاق میافتاد ـ گوشه لب برادر نشست.
"پاها هنوز درد میکنه؟"
خواهر کمی مکث کرد.
"آره… ولی خوبه. از اون دردهای خوبه."
برادر بالاخره نگاهش کرد. نگاهش آرام بود، اما پشتش یکجور حسابگری بیصدا داشت؛ انگار داشت وضعیتش را تحلیل میکرد بدون اینکه بگوید.
"اگه امروز باشگاه میری، فرم ضربه رو سبکتر بزن. مخصوصاً پای چپ."
خواهر روی صندلی روبهرویش نشست، دستهایش را دور ماگ خالی پیچید تا گرم شود.
"تو از کجا فهمیدی پای چپم بیشتر درد میکنه؟"
برادر:
"وقتی از در اتاقت اومدی بیرون، وزن رو انداختی روی پای راست. یعنی چپت اذیت میکنه."
خواهر غافلگیر شد؛ همان مدل سکوتی که همیشه وقتی دقتهای بیسروصدای برادر رو میدید، مینشست گوشه قلبش.
"صبح بخیر گفتی اصلاً؟"
برادر پرسید و همان لحظه کمی شیطنت کمرنگ وارد لحنش شد.
خواهر پوزخند زد.
"به تو؟ نه."
"خب بده دیگه."
اخم کرد اما این اخم هم نرم بود.
خواهر، بیآنکه نگاهش کند، آرام گفت:
"صبح بخیر."
برادر انگار همین یک جمله کافی بود تا هوای سرد صبح کمی گرمتر شود.
"صبح بخیر."
چند لحظه سکوت. بعد خواهر پرسید:
"تو امروز نمیخوای استراحت کنی؟ دیشب خودت هم خسته بودی."
برادر جرعه آخر چایش را نوشید، دستش را روی میز گذاشت و گفت:
"اگه استراحت کنم، تو هم استراحت میکنی. ولی تو امروز از اون روزهایی هستی که یه کم انرژی اضافه لازم داری."
خواهر نگاهش کرد.
"چی شد که فهمیدی؟"
برادر شانه بالا انداخت.
"بلدی قایمش کنی… ولی نه برای من."
و اینبار، سکوتشان سکوت خستگی نبود؛ سکوت دو آدمی بود که رابطهشان مثل پتوهای صبح زمستانی، هم گرم بود هم لازم.
#رمان
صحنهای سینمایی از صبح به سبک درام کرهای. نور ملایم و سرد زمستانی از میان پردههای نیمهباز در یک آپارتمان کوچک و ساکت عبور میکند. خواهر به آرامی از اتاقش بیرون میآید، یک هودی بزرگ پوشیده، موهایش را شل بسته، هنوز خوابآلود است و از تمرین هنرهای رزمی دیشب کمی خشکش زده است. دوربین از پشت سر، با حرکت ملایم دوربین روی دست برای ایجاد صمیمیت، او را دنبال میکند. بخار گرم از کتری در حال جوشیدن در آشپزخانه بلند میشود. کات به برادر که پشت میز نشسته، موهای آشفته، تیشرت ساده، پاهایش را زیر صندلی جمع کرده است. او از یک لیوان بخارآلود مینوشد. نمای نزدیک از چشمان آرام و هوشیارش. فضا ساکت و آرام است. او وارد آشپزخانه میشود؛ صداهای صبحگاهی ملایمی به گوش میرسد. از بالای شانه از کنار او فیلمبرداری میشود. او خوابآلود زیر لب زمزمه میکند. او با یک لبخند کوچک و طعنهآمیز پاسخ میدهد. دوربین بین نماهای نزدیک ملایم و ثبت حالات چهرهی کوچک او در نوسان است. او متوجه میشود که خواهر وزنش را روی پای راستش منتقل میکند. نمای نزدیکی از پاهای او بگیرید تا عدم تعادل را نشان دهید. او به آرامی اظهار میکند که پای چپش حتماً بیشتر درد میکند. حالت چهره متعجب او، مکثی آرام. بخار از لیوانهایشان در نور سرد جمع میشود. حال و هوا لطیف و آرام است. آنها یک «صبح بخیر» گرم و ساده رد و بدل میکنند. صحنه با یک نمای ثابت به پایان میرسد: هر دو پشت میز نشستهاند، نور زمستانی بر آنها میتابد و صدای کتری در حال خاموش شدن است. (سورا-۲)
هوای خانه سرد بود؛ از آن سردیهایی که آدم را میان پتو میگیرد و نمیگذارد دنیا را جدی بگیرد. پرده نیمهکشیده بود و نور خاکستریِ صبحِ زمستانی مثل مه نازک روی همهچیز پخش شده بود.
صدای آرام جوشیدن کتری از آشپزخانه میآمد.
خواهر، با موهای نیمهگرفته و هودی گشاد، آرام از اتاق بیرون آمد. هنوز چشمانش کامل باز نشده بود، عضلات پا و کمرش کمی درد داشتند ـ یادگار تمرین دیشب. وارد آشپزخانه شد و همانجا خشکش زد:
برادر، با تیشرت ساده و موهای نامرتب، نشسته بود روی صندلی و پاهایش را جمع کرده بود زیر خودش، مثل کسی که هنوز ذهنش بیدار نشده اما جسمش سرپا ایستاده از سر عادت.
یک لحظه سکوتی نرم میانشان رد شد.
خواهر:
"تو داری این وقت صبح چای درست میکنی؟"
صدایش هنوز خوابآلود بود.
برادر بدون اینکه نگاهش کند، جرعهای از ماگ بخارآلودش نوشید.
"این وقت صبح؟ الان ساعت یازدهاس."
خواهر اخمآلود نگاهش کرد.
"یازدهِ تو با یازده دنیا فرق داره."
یک لبخند کمرنگ ـ از همانها که فقط برای او اتفاق میافتاد ـ گوشه لب برادر نشست.
"پاها هنوز درد میکنه؟"
خواهر کمی مکث کرد.
"آره… ولی خوبه. از اون دردهای خوبه."
برادر بالاخره نگاهش کرد. نگاهش آرام بود، اما پشتش یکجور حسابگری بیصدا داشت؛ انگار داشت وضعیتش را تحلیل میکرد بدون اینکه بگوید.
"اگه امروز باشگاه میری، فرم ضربه رو سبکتر بزن. مخصوصاً پای چپ."
خواهر روی صندلی روبهرویش نشست، دستهایش را دور ماگ خالی پیچید تا گرم شود.
"تو از کجا فهمیدی پای چپم بیشتر درد میکنه؟"
برادر:
"وقتی از در اتاقت اومدی بیرون، وزن رو انداختی روی پای راست. یعنی چپت اذیت میکنه."
خواهر غافلگیر شد؛ همان مدل سکوتی که همیشه وقتی دقتهای بیسروصدای برادر رو میدید، مینشست گوشه قلبش.
"صبح بخیر گفتی اصلاً؟"
برادر پرسید و همان لحظه کمی شیطنت کمرنگ وارد لحنش شد.
خواهر پوزخند زد.
"به تو؟ نه."
"خب بده دیگه."
اخم کرد اما این اخم هم نرم بود.
خواهر، بیآنکه نگاهش کند، آرام گفت:
"صبح بخیر."
برادر انگار همین یک جمله کافی بود تا هوای سرد صبح کمی گرمتر شود.
"صبح بخیر."
چند لحظه سکوت. بعد خواهر پرسید:
"تو امروز نمیخوای استراحت کنی؟ دیشب خودت هم خسته بودی."
برادر جرعه آخر چایش را نوشید، دستش را روی میز گذاشت و گفت:
"اگه استراحت کنم، تو هم استراحت میکنی. ولی تو امروز از اون روزهایی هستی که یه کم انرژی اضافه لازم داری."
خواهر نگاهش کرد.
"چی شد که فهمیدی؟"
برادر شانه بالا انداخت.
"بلدی قایمش کنی… ولی نه برای من."
و اینبار، سکوتشان سکوت خستگی نبود؛ سکوت دو آدمی بود که رابطهشان مثل پتوهای صبح زمستانی، هم گرم بود هم لازم.
#رمان
صحنهای سینمایی از صبح به سبک درام کرهای. نور ملایم و سرد زمستانی از میان پردههای نیمهباز در یک آپارتمان کوچک و ساکت عبور میکند. خواهر به آرامی از اتاقش بیرون میآید، یک هودی بزرگ پوشیده، موهایش را شل بسته، هنوز خوابآلود است و از تمرین هنرهای رزمی دیشب کمی خشکش زده است. دوربین از پشت سر، با حرکت ملایم دوربین روی دست برای ایجاد صمیمیت، او را دنبال میکند. بخار گرم از کتری در حال جوشیدن در آشپزخانه بلند میشود. کات به برادر که پشت میز نشسته، موهای آشفته، تیشرت ساده، پاهایش را زیر صندلی جمع کرده است. او از یک لیوان بخارآلود مینوشد. نمای نزدیک از چشمان آرام و هوشیارش. فضا ساکت و آرام است. او وارد آشپزخانه میشود؛ صداهای صبحگاهی ملایمی به گوش میرسد. از بالای شانه از کنار او فیلمبرداری میشود. او خوابآلود زیر لب زمزمه میکند. او با یک لبخند کوچک و طعنهآمیز پاسخ میدهد. دوربین بین نماهای نزدیک ملایم و ثبت حالات چهرهی کوچک او در نوسان است. او متوجه میشود که خواهر وزنش را روی پای راستش منتقل میکند. نمای نزدیکی از پاهای او بگیرید تا عدم تعادل را نشان دهید. او به آرامی اظهار میکند که پای چپش حتماً بیشتر درد میکند. حالت چهره متعجب او، مکثی آرام. بخار از لیوانهایشان در نور سرد جمع میشود. حال و هوا لطیف و آرام است. آنها یک «صبح بخیر» گرم و ساده رد و بدل میکنند. صحنه با یک نمای ثابت به پایان میرسد: هر دو پشت میز نشستهاند، نور زمستانی بر آنها میتابد و صدای کتری در حال خاموش شدن است. (سورا-۲)
- ۳۸۶
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط