خسته ام از روزگار از چهره ام معلوم نیست؟ خنده ام مصنوعی ا
خسته ام از روزگار از چهره ام معلوم نیست؟ خنده ام مصنوعی است، این واقعا معلوم نیست؟ آدمی شادم میان دیگران، اما چرا اشک چشمانم ولی از دیدشان معلوم نیست؟ خسته ام از گریه از نزدیک بودن های دور التماس چشم هایم باز معلوم نیست؟ باشد… عادت میدهم دلی را ولی ای روزگار رحم و انصاف کجا رفته؟ چرا معلوم نیست؟ صبر کردم، صبرخواهم کرد زین پس باز هم این صبوری و تحمل تا به کی؟ معلوم نیست؟ تا به کی پنهان کنم این دردها را؟ خسته ام خسته ام از خستگی هایم خدا! معلوم نیست
۱.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.