دلتنگت بودم دلبندم

دلتنگت بودم دلبندم ،
خیال میکردم گر تورا در آغوش کِشَم و بوسهء سلامم را بر لبانت بکارم عشقم در وجودت ریشه خواهد زد.. آنگونه دیگر هیچ اهدی نمیتواند مرا ز تو جدا سازد... ؛
خیال میکردم گر تمام خویش را بگذارم و کوچک نهالِ محبتم را بر لبانت رویِش دهم وبا گرمای وجودم بزرگَت کنم ، دیگر هیچ چیز نمیتواند تورا ز من سرد کند ؛
اما چه میدانستم..
آن دو لب سُرخَت همچون علفی‌هرز میماند که تمام وجودم را خواهد مکید... و تو .. و تو...همانند پیچکی دورم خواهی پیچید و به گور خواهی برد و بوسهء وداع را بر لبانِ سردم خواهی زد..؟
آخر من چه میدانستم هرچه هم من تورا با کوچک نهال های محبتم سبز کنم تو باز هم زرد خواهی بود..؟
نمیدانم اما سوالم این است که.. اگر بازمیگشتم و تمامی این هارا میدانستم ، باز هم انجامش میدادم ¿؟
دیدگاه ها (۰)

و در آخر من به دنیا آمدم که..اشک هایتان را پاک کنمو بر سرتان...

تمام تنم میلرزد ،به هر سو چشم میبرم چیزی برای تکسین خود نمیا...

میدانی عزیزکم ، تمام شب را صرف تامل راجب به تو کردم‌...که چگ...

زخم های عمیقی مرا رنج میدهند ، بر چهره‌ام جا خوش کرده‌اند و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط