گاهی ادای رفتن در می آوری !فقط خودت میدانی که چمدانت خالیست ...

وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم م...

در حینی که دکمه های آستینم را می بستم او هم دکمه های پیراهنم...

یک روزساعتی حوالی چند و چند دقیقه صبحصدایم کنبا همان لحن همی...

دلتنگ نباشم؟چگونه؟همین که می دانم تنها کتاب میخوانیتنها چای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط