اول خودش بعد دیگران این یک #قانون بود در وجود مصطفی . هر وقت...

#عملیات که تمام می شد مرحله جدید کار بود برای مصطفی . با همه...

همه خواهر و برادرانش می دانستند #درآمد پدر با زحمت کفاف خورد...

هنوز #آفتاب در نیامده بود که رفت #صحرا . نزدیک غروب بود که ب...

روزهایی که نوبت #نان پزی مصطفی بود #سحرها بیدار می شد و می ا...

#مادر #دست های #مصطفی را توی دستهایش گرفت و #نگاهی به #تاول ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط