🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و ...

🦋_اسم پدرت چیست؟رسول گفت:_علی.عبدالحمید سری تکان داد و گفت:_...

🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی ب...

🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت:_ این که می...

🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط