beautiful vampire🍷
beautiful vampire🍷
خون اشام زیبا 🍷
آنچه گذشت: دنبالش رفتم ولی ناپدید شده بود.....
part²⁸
ات ویو
خیلی احساس بدی داشتم
وقتی به خونه رسیدم بابام از صورتم فهمید که حالم خوب نیست چون رنگم پریده بود ،چشم هام پف کرده بود و قرمز شده بود
بابا: ات چی شده ؟چرا رنگ گچ دیوار شدی؟
+چیزی نیست
بابا:مشخصه یه چیزی شده بگو چیشده؟
+بابا گفتم که چیزی نیست الان خیلی خسته ام میرم بخوابم بعدا حرف میزنیم
و سریع به سمت اتاقم قدم برداشتم و روی رختمدراز کشیدم
دوباره شروع کردم به گریه کردن
انقدری گریه کرده بودم کی نفهمیدم کی خوابم برد
کوک ویو
رفتم خونه و سریع وسایل هایی که نیاز داشتم رو برداشتم
جونگ هی خیلی سعی کرد جلوم رو بگیره ولی موفق نشد
بعد از اینکه همه چیز رو جمع کردم گذاشتم شون توی ماشین
از همه یه خداحافظی کوتاه کردم
حتی نگفتم کجا دارم میرم چون میدونستم به ات میگن پس چیزی نگفتم
راه افتادم
میخواستمبرم سمت دائجون(یکی از شهر های کره ست) چون کمتر کسی به ذهنش میرسید اونجا باشم ولی یکم ۲ دل بودم چون اونجا مایکلسون ها زندگی میکردن
مایکلسون ها اولین خون اشام های متولد شده بودن و همه نسل ها و گونه های مختلف خون اشامی براشون احترام زیادی قائل بودن
اون ها از وجود هر خون اشام تازه ای باخبر میشدن
راستش یکم با نوع ما مشکل داشتن واسه همین یکم ۲ دل بودم
چون میفهمیدن اونجام و ممکن بود بلایی سرم بیارن
نمیدونم چه خصومتی با نوع ما داشتن ولی هر چی بود خیلی چیز خوبی نبود
مردم بوسان هر سال توی یک روز خواص یه فستیوال برگذار میکردن و رفتن خون اشام ها از شهرشون رو جشن میگرفتن با اینکه نمیدونستم رهبر شهرشون خودش خون اشامه ولی بازم هرسال این کار رو انجام میدادن
دلمو زدم به دریا و به سمت دائجون حرکت کردم
بعد از ساعتی به دائجون رسیدم و به سمت خونه ای که اونجا داشتیم رفتم
ادمین ویو
روز ها همینجوری می گذشت و به هفته میرسید
هفته ها می گذشتن و به ماه میرسیدن ولی خبری از کوک نبود
ات هر روز بدون استثنا واسه ی جونگ هی پیام میفرستاد تا خبری از کوک بگیره ولی اون هم مثل ات خبری ازش نداشت و حتی نمیتونستم به کوک بگه چون بهش دسترسی نداشت
ات با اینکه میدونست هیچ کدوم از نامه هایی که مینوشتم و به خونه کوک میفرستاد به دستش نمیرسه ولی بازم این کارو میکرد و دست از تلاش برنمیداشت.........
خون اشام زیبا 🍷
آنچه گذشت: دنبالش رفتم ولی ناپدید شده بود.....
part²⁸
ات ویو
خیلی احساس بدی داشتم
وقتی به خونه رسیدم بابام از صورتم فهمید که حالم خوب نیست چون رنگم پریده بود ،چشم هام پف کرده بود و قرمز شده بود
بابا: ات چی شده ؟چرا رنگ گچ دیوار شدی؟
+چیزی نیست
بابا:مشخصه یه چیزی شده بگو چیشده؟
+بابا گفتم که چیزی نیست الان خیلی خسته ام میرم بخوابم بعدا حرف میزنیم
و سریع به سمت اتاقم قدم برداشتم و روی رختمدراز کشیدم
دوباره شروع کردم به گریه کردن
انقدری گریه کرده بودم کی نفهمیدم کی خوابم برد
کوک ویو
رفتم خونه و سریع وسایل هایی که نیاز داشتم رو برداشتم
جونگ هی خیلی سعی کرد جلوم رو بگیره ولی موفق نشد
بعد از اینکه همه چیز رو جمع کردم گذاشتم شون توی ماشین
از همه یه خداحافظی کوتاه کردم
حتی نگفتم کجا دارم میرم چون میدونستم به ات میگن پس چیزی نگفتم
راه افتادم
میخواستمبرم سمت دائجون(یکی از شهر های کره ست) چون کمتر کسی به ذهنش میرسید اونجا باشم ولی یکم ۲ دل بودم چون اونجا مایکلسون ها زندگی میکردن
مایکلسون ها اولین خون اشام های متولد شده بودن و همه نسل ها و گونه های مختلف خون اشامی براشون احترام زیادی قائل بودن
اون ها از وجود هر خون اشام تازه ای باخبر میشدن
راستش یکم با نوع ما مشکل داشتن واسه همین یکم ۲ دل بودم
چون میفهمیدن اونجام و ممکن بود بلایی سرم بیارن
نمیدونم چه خصومتی با نوع ما داشتن ولی هر چی بود خیلی چیز خوبی نبود
مردم بوسان هر سال توی یک روز خواص یه فستیوال برگذار میکردن و رفتن خون اشام ها از شهرشون رو جشن میگرفتن با اینکه نمیدونستم رهبر شهرشون خودش خون اشامه ولی بازم هرسال این کار رو انجام میدادن
دلمو زدم به دریا و به سمت دائجون حرکت کردم
بعد از ساعتی به دائجون رسیدم و به سمت خونه ای که اونجا داشتیم رفتم
ادمین ویو
روز ها همینجوری می گذشت و به هفته میرسید
هفته ها می گذشتن و به ماه میرسیدن ولی خبری از کوک نبود
ات هر روز بدون استثنا واسه ی جونگ هی پیام میفرستاد تا خبری از کوک بگیره ولی اون هم مثل ات خبری ازش نداشت و حتی نمیتونستم به کوک بگه چون بهش دسترسی نداشت
ات با اینکه میدونست هیچ کدوم از نامه هایی که مینوشتم و به خونه کوک میفرستاد به دستش نمیرسه ولی بازم این کارو میکرد و دست از تلاش برنمیداشت.........
۴.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.