عشق اجباری پارت یازده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_یازده #مهدیه_عسگری
صبح با یه سردرد بدی از خواب بیدار شدم....
طاقت نیاوردم و زنگ زدم تا با نهال این مشکل و حلش کنیم...بالاخره دوتا عقل بهتر از یه عقله....
کلی فوشم داد که چرا زودتر بش نگفتم....
پیشنهاد کرد بریم یه کافی شاپ که هم روحیم بهتر بشه و هم بشینیم یه فکری بکنیم....
جلو در کمدم ایستادم...یکم لباسامو اینور و اونور کردم که در نهایت یه مانتو جلوباز مشکی و زیرسارافونی کوتاه سفید و شلوار لی قد نود تنگ پوشیدم...ارایش ملایمی کردم و یه بوسی از تو اینه واسه خودم فرستادم...موهامو فرق کج زدم و پایینشو بافتم و روی شونه راستم انداختم و شال مشکیمو شل روی سرم انداختم....کیف و کفش سفیدمو هم پوشیدم و سوییچ و گوشیمو هم برداشتم و از پلها رفتم پایین...وقتی داشتم سوار اسانسور میشدم نگاهی به واحد استاد انداختم....اخی یادش بخیر.....
داشتم با بستنیم بازی میکردم و در همون حال سرمو اوردم بالا و با صدای نالانی گفتم:واقعا نمیدونم از دست این پسره الدنگ چکار کنم؟؟؟...
دستشو به معنای کافیه اورد بالا و گفت:خیلی خوب وایسا من یکم فک کنم تا بگم چکار کنیم....
بعد از چن دقیقه بشکنی زد و گفت:اها فهمیدم..
با ذوق گفتم:چی خوب بگو....
با ناز گفت:بزار فکرامو بکنم که بت بگم یا نــــ...
با پس کله ای که بش زدم سرش رفت تو بستنی و فهمید الان وقت شوخی نیست....
وقتی سرشو اورد بالا و صورت غرق در بستنیشو دیدم بلند زدم زیر خنده و غصه این چن روز فراموشم شد....رفت صورتشو شست و اومد و هنوزم بهم چش غره میرفت که محکم لپشو بوسیدم و گفتم:
باشه اجی ببخشید دیگه....
دستشو با چندش روی محل بوسه کشید و گفت:اه چندش تمام تف مالیم کردی.....
-اه نهال بگو دیگه....
با ناز قری به گردنش داد و گفت:التماس نکن میگم...
پوف کلافه ای کشیدم که یهو جدی شد و گفت:باید با یکی به طور سوری دوست بشی...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:چکار کنم؟!....
-دوست پسر پیدا کنی که البته من یکی و میشناسم و میخام بهت معرفیش کنم....
یکم تو فکر رفتم بد نمیگفت....ولی اخه کی؟؟؟...
سوالمو از تو چشمام خوند و گفت:نوید پسر عموم....چی بلندی گفتم که همه سرا برگشت به سمتم ولی اهمیت ندادم و همچنان منتظر به نهال خیره بودم....
صبح با یه سردرد بدی از خواب بیدار شدم....
طاقت نیاوردم و زنگ زدم تا با نهال این مشکل و حلش کنیم...بالاخره دوتا عقل بهتر از یه عقله....
کلی فوشم داد که چرا زودتر بش نگفتم....
پیشنهاد کرد بریم یه کافی شاپ که هم روحیم بهتر بشه و هم بشینیم یه فکری بکنیم....
جلو در کمدم ایستادم...یکم لباسامو اینور و اونور کردم که در نهایت یه مانتو جلوباز مشکی و زیرسارافونی کوتاه سفید و شلوار لی قد نود تنگ پوشیدم...ارایش ملایمی کردم و یه بوسی از تو اینه واسه خودم فرستادم...موهامو فرق کج زدم و پایینشو بافتم و روی شونه راستم انداختم و شال مشکیمو شل روی سرم انداختم....کیف و کفش سفیدمو هم پوشیدم و سوییچ و گوشیمو هم برداشتم و از پلها رفتم پایین...وقتی داشتم سوار اسانسور میشدم نگاهی به واحد استاد انداختم....اخی یادش بخیر.....
داشتم با بستنیم بازی میکردم و در همون حال سرمو اوردم بالا و با صدای نالانی گفتم:واقعا نمیدونم از دست این پسره الدنگ چکار کنم؟؟؟...
دستشو به معنای کافیه اورد بالا و گفت:خیلی خوب وایسا من یکم فک کنم تا بگم چکار کنیم....
بعد از چن دقیقه بشکنی زد و گفت:اها فهمیدم..
با ذوق گفتم:چی خوب بگو....
با ناز گفت:بزار فکرامو بکنم که بت بگم یا نــــ...
با پس کله ای که بش زدم سرش رفت تو بستنی و فهمید الان وقت شوخی نیست....
وقتی سرشو اورد بالا و صورت غرق در بستنیشو دیدم بلند زدم زیر خنده و غصه این چن روز فراموشم شد....رفت صورتشو شست و اومد و هنوزم بهم چش غره میرفت که محکم لپشو بوسیدم و گفتم:
باشه اجی ببخشید دیگه....
دستشو با چندش روی محل بوسه کشید و گفت:اه چندش تمام تف مالیم کردی.....
-اه نهال بگو دیگه....
با ناز قری به گردنش داد و گفت:التماس نکن میگم...
پوف کلافه ای کشیدم که یهو جدی شد و گفت:باید با یکی به طور سوری دوست بشی...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:چکار کنم؟!....
-دوست پسر پیدا کنی که البته من یکی و میشناسم و میخام بهت معرفیش کنم....
یکم تو فکر رفتم بد نمیگفت....ولی اخه کی؟؟؟...
سوالمو از تو چشمام خوند و گفت:نوید پسر عموم....چی بلندی گفتم که همه سرا برگشت به سمتم ولی اهمیت ندادم و همچنان منتظر به نهال خیره بودم....
۲.۵k
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.