عشق اجباری پارت دوازده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_دوازده #مهدیه_عسگری
سری بالا انداختم و گفتم:بیخیال نهال ولش کن خودم یه فکری به حالش میکنم...دستمو محکم فشرد و گفت:میمون قشنگم کمک خاستی من هستم....
چشم غره ای بش رفتم و گفتم:یکم ادم باش بیشــور....با ناز گفت:فرشته ها هیچوقت ادم نمیشن...دهنمو به معنی اره تو راس میگی کج کردم...پول میز و حساب کردیم و باهم از کافی شاپ اومدیم بیرون....نهال و رسوندم خونشون و خودمم به سمت خونه رفتم....
لباسامو از تنم دراوردم و خاستم بخابم که
دیــــــــــــــــــــنگ دیـــــــــــــــنگ
زنگ درو زدن....پوف کلافه ای کشیدم و شالو مانتومو دوباره پوشیدم و رفتم جلودر که دیدم یه مردِ با یه دست گل بزرگ جلو در ایستاده....
با تعجب گفتم:بفرمایید....
بزور از زیر گل به این بزرگی نگام کرد و گفت:خانوم سودا امیری؟؟؟؟....
بله ای گفتم که دست گل داد دستم که از کلا جلو دیدمو گرفت....جایی که گفت و امضا کردم و درو بستم....گل گذاشتم روی اپن تا ببینم از طرف کیه....با دیدن کارت روش صورتم رو به قرمزی رفت:
سلام ای تک شاه قلبم ...این گل و تقدیم به تو میکنم به امید روزی که دسته گل عروسیمون و هدیه بگیریم.....
با حرص گل و تیکه تیکه کردم و ریختمش سطل اشغال....پسره ی عوضی....از شانسم ظهر کلاس داشتم و این عنتراقا حضور داشت....
سریع اماده شدم و به سمت دانشگاه رفتم...
خاستم وارد بشم که سمیعی یکی از پسرای درس خون دانشگاه جلومو گرفت و گفت:سلام خیلی ببخشید خانوم امیری میشه وقتتونو بگیرم؟...
با تعجب گفتم:سلام برای چی؟....-اخه بنده یه جلسه رو نبودم خاستم باهم بریم از رو این جزوه کپی بگیریم....یه لحظه چشمم به اهورا افتاد که با صورتی برافروخته داره با دوتا بادیگارداش میاد...
سریع رو به سمیعی گفتم:اره اره بریم ماشین من همینجاست....سریع سوار ماشین شدم که اونم چن ثانیه بعد اومد....از اینهمه عجله من تعجب کرده بود....به سمت نزدیک ترین کافی نت دانشگاه روندم....پیاده شدیم و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن داخل شدیم....مشغول کپی کردن جزوها بودیم که یهو در کافی نت بشدت باز شد و اهورا با صورت برافروخته با دوتا بادیگارداش وارد شدن...با عربده ای که اهورا زد همه فرار کردن منم رنگم بشدت پرید:میکــــــــــشمت کثافــــــــــــــــت...بعدم حمله کرد سمت سمیعی بدبخت....بادیگارداشم مواظب بودن مسعول های کافی نت به پلیس زنگ نزنن....
هرچی اشک میریختم و التماس میکردم که بس کنه ولی فایده نداشت...دیدم همینجور پیش بره میکشتش...رفتم نزدیکش و دستمو روی بازوش گذاشتم و با گریه گفتم:بسه اهورا ولش کن....
یهو پرتم کرد و نعره زد:خفه شو....محکم پرت شدم رو زمین و سرم به قفسه کتابا خورد و مایع گرمی از رو پیشونیم جریان گرفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای نگران اهورا بود....
سری بالا انداختم و گفتم:بیخیال نهال ولش کن خودم یه فکری به حالش میکنم...دستمو محکم فشرد و گفت:میمون قشنگم کمک خاستی من هستم....
چشم غره ای بش رفتم و گفتم:یکم ادم باش بیشــور....با ناز گفت:فرشته ها هیچوقت ادم نمیشن...دهنمو به معنی اره تو راس میگی کج کردم...پول میز و حساب کردیم و باهم از کافی شاپ اومدیم بیرون....نهال و رسوندم خونشون و خودمم به سمت خونه رفتم....
لباسامو از تنم دراوردم و خاستم بخابم که
دیــــــــــــــــــــنگ دیـــــــــــــــنگ
زنگ درو زدن....پوف کلافه ای کشیدم و شالو مانتومو دوباره پوشیدم و رفتم جلودر که دیدم یه مردِ با یه دست گل بزرگ جلو در ایستاده....
با تعجب گفتم:بفرمایید....
بزور از زیر گل به این بزرگی نگام کرد و گفت:خانوم سودا امیری؟؟؟؟....
بله ای گفتم که دست گل داد دستم که از کلا جلو دیدمو گرفت....جایی که گفت و امضا کردم و درو بستم....گل گذاشتم روی اپن تا ببینم از طرف کیه....با دیدن کارت روش صورتم رو به قرمزی رفت:
سلام ای تک شاه قلبم ...این گل و تقدیم به تو میکنم به امید روزی که دسته گل عروسیمون و هدیه بگیریم.....
با حرص گل و تیکه تیکه کردم و ریختمش سطل اشغال....پسره ی عوضی....از شانسم ظهر کلاس داشتم و این عنتراقا حضور داشت....
سریع اماده شدم و به سمت دانشگاه رفتم...
خاستم وارد بشم که سمیعی یکی از پسرای درس خون دانشگاه جلومو گرفت و گفت:سلام خیلی ببخشید خانوم امیری میشه وقتتونو بگیرم؟...
با تعجب گفتم:سلام برای چی؟....-اخه بنده یه جلسه رو نبودم خاستم باهم بریم از رو این جزوه کپی بگیریم....یه لحظه چشمم به اهورا افتاد که با صورتی برافروخته داره با دوتا بادیگارداش میاد...
سریع رو به سمیعی گفتم:اره اره بریم ماشین من همینجاست....سریع سوار ماشین شدم که اونم چن ثانیه بعد اومد....از اینهمه عجله من تعجب کرده بود....به سمت نزدیک ترین کافی نت دانشگاه روندم....پیاده شدیم و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن داخل شدیم....مشغول کپی کردن جزوها بودیم که یهو در کافی نت بشدت باز شد و اهورا با صورت برافروخته با دوتا بادیگارداش وارد شدن...با عربده ای که اهورا زد همه فرار کردن منم رنگم بشدت پرید:میکــــــــــشمت کثافــــــــــــــــت...بعدم حمله کرد سمت سمیعی بدبخت....بادیگارداشم مواظب بودن مسعول های کافی نت به پلیس زنگ نزنن....
هرچی اشک میریختم و التماس میکردم که بس کنه ولی فایده نداشت...دیدم همینجور پیش بره میکشتش...رفتم نزدیکش و دستمو روی بازوش گذاشتم و با گریه گفتم:بسه اهورا ولش کن....
یهو پرتم کرد و نعره زد:خفه شو....محکم پرت شدم رو زمین و سرم به قفسه کتابا خورد و مایع گرمی از رو پیشونیم جریان گرفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای نگران اهورا بود....
۴.۸k
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.