PART2
#PART2
🍓🤍
#خلسه
خواستم بحث و تموم کنم،رفتم جلو اروم در گوشش لب زدم:«عذر می خواهم حضرت سلطان...اذن مرخصی من را به سمت سرویس می دهید؟»
کم کم هی داشت میومد جلو و منم هی میرفتم عقب که دیگه چسبیدم به دیوار پشت سرم،نفس های داغش به صورتم میخورد که موهایی که جلوی صورتم افتاده بود و تکون میداد،با چشمای سبز روشنش که مرموز تر و جذاب ترش می کرد مسیر بین چشمام و لبم رو طی میکرد،لبش و با دندون نیشش گرفت و اروم لب زد:«بانو تاج الدوله...اگر خیلی ضروریه برو ولی زود بیا!»
دستمو گذاشتم روی سینش و عقب زدمش،با لحن مسخره ای هم گفتم:«چشم عباس اقا..البته ببخشید عباس السلطنه»
زیر لب مثل لحنی که خودم داشتم گفت:«افرین دختر خوب!»
از روی صندلیم بلند شدم،میخواستم برم که یهو ارمان پاهاشو اورد جلوم که نتونم رد بشم،با پام محکم به ساق پاش زدم که صدای اخش بلند شد:«زبون نداری حرف بزنی،میزنی؟!»
ابرویی بالا دادم و چشمامو گرد کردم و گفتم:«اخ دردت اومد؟...عذر خواهم حضرت سلطان!»
چشم قره ای بهم رفت و پاهاش و جمع کرد که تونستم رد بشم،بادیگاردش میخواست همراهم بیاد همونطوری که داشتم حرکت می کردم گفتم:«گم نمیشم به خودت زحمت نده!»
آرمانم با دستش اشاره کرد که بشینه و به سمت سرویس رفتم،بعد از چند دقیقه کارمو کردم،نمیدونستم چند ساعت دیگه میرسیم یا حتی قراره کجا بریم فقط دیگه خسته شده بودم،از متلکای ارمان،از نگاه های سنگینش،از اینکه نمیزاشت به کسی زنگ بزنم حتی به بابابزرگم که حالشو بپرسم،اصلا از کل این به اصطلاح ماه عسل کوفتی خسته شده بودم،ابی به صورتم زدمو به خودم توی ایینه نگاهی انداختم،از بی خوابی چشمام زیرش گود افتاده بود،کشمو از دور مچم دراوردم و موهامو بالا بستم که صدای تق تق دراومد و عصبی داد زدم«خیل خب اومدم!»
اروم و عصبی زیر لب ادامه دادم:«تو دستشویی هم ادمو راحت نمیزارن»
در سرویس و باز کردم،در کمال تعجب برای اولین بار ارمان نبود و یه مرد پشت در بود،یه مرد قد بلند با یه لباس عربی که لب زد:«صباح الخیر!»
با اینکه درست متوجه نشدم که چی گفت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم،که ادامه داد:«انتِ جمیل!»
خواستم از کنارش رد بشم که جلومو گرفت و دوباره لب زد:«أين أنتِ هارب؟»
با دوتا دستام زدم به سینش تا بره عقب که اسلحشو اورد بالا و گذاشت روی شکمم و گفت:«ادخل..ادخل!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🍓🤍. √• @Zeynab_ku
🍓🤍
#خلسه
خواستم بحث و تموم کنم،رفتم جلو اروم در گوشش لب زدم:«عذر می خواهم حضرت سلطان...اذن مرخصی من را به سمت سرویس می دهید؟»
کم کم هی داشت میومد جلو و منم هی میرفتم عقب که دیگه چسبیدم به دیوار پشت سرم،نفس های داغش به صورتم میخورد که موهایی که جلوی صورتم افتاده بود و تکون میداد،با چشمای سبز روشنش که مرموز تر و جذاب ترش می کرد مسیر بین چشمام و لبم رو طی میکرد،لبش و با دندون نیشش گرفت و اروم لب زد:«بانو تاج الدوله...اگر خیلی ضروریه برو ولی زود بیا!»
دستمو گذاشتم روی سینش و عقب زدمش،با لحن مسخره ای هم گفتم:«چشم عباس اقا..البته ببخشید عباس السلطنه»
زیر لب مثل لحنی که خودم داشتم گفت:«افرین دختر خوب!»
از روی صندلیم بلند شدم،میخواستم برم که یهو ارمان پاهاشو اورد جلوم که نتونم رد بشم،با پام محکم به ساق پاش زدم که صدای اخش بلند شد:«زبون نداری حرف بزنی،میزنی؟!»
ابرویی بالا دادم و چشمامو گرد کردم و گفتم:«اخ دردت اومد؟...عذر خواهم حضرت سلطان!»
چشم قره ای بهم رفت و پاهاش و جمع کرد که تونستم رد بشم،بادیگاردش میخواست همراهم بیاد همونطوری که داشتم حرکت می کردم گفتم:«گم نمیشم به خودت زحمت نده!»
آرمانم با دستش اشاره کرد که بشینه و به سمت سرویس رفتم،بعد از چند دقیقه کارمو کردم،نمیدونستم چند ساعت دیگه میرسیم یا حتی قراره کجا بریم فقط دیگه خسته شده بودم،از متلکای ارمان،از نگاه های سنگینش،از اینکه نمیزاشت به کسی زنگ بزنم حتی به بابابزرگم که حالشو بپرسم،اصلا از کل این به اصطلاح ماه عسل کوفتی خسته شده بودم،ابی به صورتم زدمو به خودم توی ایینه نگاهی انداختم،از بی خوابی چشمام زیرش گود افتاده بود،کشمو از دور مچم دراوردم و موهامو بالا بستم که صدای تق تق دراومد و عصبی داد زدم«خیل خب اومدم!»
اروم و عصبی زیر لب ادامه دادم:«تو دستشویی هم ادمو راحت نمیزارن»
در سرویس و باز کردم،در کمال تعجب برای اولین بار ارمان نبود و یه مرد پشت در بود،یه مرد قد بلند با یه لباس عربی که لب زد:«صباح الخیر!»
با اینکه درست متوجه نشدم که چی گفت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم،که ادامه داد:«انتِ جمیل!»
خواستم از کنارش رد بشم که جلومو گرفت و دوباره لب زد:«أين أنتِ هارب؟»
با دوتا دستام زدم به سینش تا بره عقب که اسلحشو اورد بالا و گذاشت روی شکمم و گفت:«ادخل..ادخل!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🍓🤍. √• @Zeynab_ku
۷.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.