آرزوهایم را به خدا گفتم

آرزوهایم را به خدا گفتم!
روی نگاه شمعدانی ها اشک نشست!
شعر من تمام شد، تو نبودی!
قطره قطره چکیدم!
باران بارید و من بدون چتر
نبودن تو را با عشق، راز و نیاز کردم
صبح شد شهر، بوی تو را می داد!
من بودنت را آرزو کردم
عشق همرنگ چشمان تو بود!
من تنهایی را ترک کردم
خدا لبخند زد!
تو آن جا در میان قلبم، نشسته بودی ...💜


#عرفان_یزدانی

.
دیدگاه ها (۲)

شب آغاز دست بہ سر ڪردنِبغض‌هاییـست ڪہاڪَر بمانندناخوداڪَاه ش...

از میان گستره خیال انگیز شبگذر ڪرده‌ام ..تا دور دستهاے تو را...

‌از چه بگویم؟!ڪه تڪیه ڪنے به دوست داشتنم ..از چه بگویم؟!ڪه ر...

ادامه دار می‌شوے در من !در شعردر آهنگ هاے هر شبهادامه دار می...

#Multi_party#The_last_sunset_side_by_sidepart:1.(والنتینا)نو...

"بازگشت سرا،معجزهٔ غیرمنتظره" کیونگ هنوز در جایگاه انفجار زا...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط