عشق ما را نجات خواهدداد زن این را گفت و سایهی آبی زد م
عشق ما را نجات خواهدداد. زن این را گفت و سایهی آبی زد. مرد گفت حالا شبها که خوابی میتوانم به آسمان نگاه کنم، آن هم اینقدر از نزدیک. زن طوری نگاهش کرد که هم لبخند زده باشد، هم بغلش کرده باشد، هم او را بوسیده باشد. زنها این کارها را بلدند. مرد گفت اما عزیزم عشق ما را نجات نخواهدداد. اتاق سرد شد، طوری که انگار هم زمستان باشد، هم هوا ابری باشد، هم آدم در یک شهر نامناسب گیر افتادهباشد.
زن که برهنه وسط اتاق ایستاد، با سایهی آبی و جای خالی دو پستان بریده برای رفع بلا، برف آمد. مرد وسط اتاق آتش روشن کرد و آلتش را و استخوانهای خودش را یکییکی انداخت توی آتش. زن موهایش را برد سمت چپ صورتش: اینطوری ببندم؟ مرد خواست چیزی دربارهی این بگوید که زیبایی از زن شروع میشود، پس او هر شکلی هست زیباست. اما صورت نداشت که حرف بزند. صورتش چند دقیقه قبل خانه را گرم کردهبود. او به تدریج ناپدید میشد.
صبح مرد از دندهی راستش استخوان کوچکی برداشت و نیلبکی ساخت. آهنگی برای روز تولد زن زد. زن، با دو حفرهی چشم خالی که پاییزهای دور گم شده بودند طوری رقصید که آوای نیلبک از او عبور کند و از پنجره که چسب ضربدری داشت عبور کند و برسد به خانهی همسایه؛ جایی که زن داشت سایهی آبی میزد تا بعدش به مرد بگوید عشق ما را نجات خواهدداد.
مرد روی پل هوایی ایستاد و به قصهی بعدی فکر کرد. در قصهی بعدی، زنی زیبا وقتی مست است در آغوش او گریه میکند و هشیار که میشود ترکش میکند و در اولین ایستگاه عاشق مرد دیگری میشود. در داستان بعدی سه نفر میفهمند نه، عشق ما را نجات نخواهدداد. و شب، شبی هزارساله، روی پل هوایی کنار مرد ایستادهبود و سیگار میکشید.
#حمیدسلیمی
زن که برهنه وسط اتاق ایستاد، با سایهی آبی و جای خالی دو پستان بریده برای رفع بلا، برف آمد. مرد وسط اتاق آتش روشن کرد و آلتش را و استخوانهای خودش را یکییکی انداخت توی آتش. زن موهایش را برد سمت چپ صورتش: اینطوری ببندم؟ مرد خواست چیزی دربارهی این بگوید که زیبایی از زن شروع میشود، پس او هر شکلی هست زیباست. اما صورت نداشت که حرف بزند. صورتش چند دقیقه قبل خانه را گرم کردهبود. او به تدریج ناپدید میشد.
صبح مرد از دندهی راستش استخوان کوچکی برداشت و نیلبکی ساخت. آهنگی برای روز تولد زن زد. زن، با دو حفرهی چشم خالی که پاییزهای دور گم شده بودند طوری رقصید که آوای نیلبک از او عبور کند و از پنجره که چسب ضربدری داشت عبور کند و برسد به خانهی همسایه؛ جایی که زن داشت سایهی آبی میزد تا بعدش به مرد بگوید عشق ما را نجات خواهدداد.
مرد روی پل هوایی ایستاد و به قصهی بعدی فکر کرد. در قصهی بعدی، زنی زیبا وقتی مست است در آغوش او گریه میکند و هشیار که میشود ترکش میکند و در اولین ایستگاه عاشق مرد دیگری میشود. در داستان بعدی سه نفر میفهمند نه، عشق ما را نجات نخواهدداد. و شب، شبی هزارساله، روی پل هوایی کنار مرد ایستادهبود و سیگار میکشید.
#حمیدسلیمی
- ۶.۰k
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط