ات ویو
ات ویو
احساس کردم قلبم داره تیر میکشه🥺
ولی رفتیم خونه ی من رو مبلا همه نشسته بودیم سکوت همه جارو فرا گرفته بود منم زانوهام بغل کرده بودم
یهو گوشیم زنگ خورد
ات:یاااا این کیه دیگ
کوک:از شرکت نباشه
ات:واسا ج بدم
ات:بله بفرمایید
مرده:خانم شی ات؟
ات:خودمم
مرده:من یکی از دوست های تهیونگ توی فرانسه هستم باید با همتون حضوری صحبت کنم الان کجا هستید بحث مرگ و زندگیه
ات:الان لوکشین خونمو میفرستم بیا
قطع کردم به بچه ها همچیزو گفتم
کوک:این عالیه! امیدم وارم کاره اشتباه و نکرده باشیم
جیمین:این اصن از کجا اومد
نایون:خفه شین الان میاد میفهمیم
که یهو زنگ خونه خورد
لونا:یا پنج تن اومد
ات:رفتم در رو باز کردم دیدم فیلیکسه همون که تهیونگ ازش برام میگفت میگفت دوستمه تو فرانسه یمدتم معلمم بوده
ات:فیلیکس!
فیلیکس:سلام ات فک کنم تهیونگ از من بهت گفته
ات:اره بیا تو هوا سرده
اومد تو چه کوک و جیمین پریدن بغلش اینا همو میشناخت لونا و نایونم سوال کردن ایشون کیه که کوک همه چیزو گفت نشستیم رو مبل
فیلیکس:امشب پروازمه باید یچیزی رو بهتون بگم و برم چون بحث یه زندگیه یه شب که ته تو راه بود خودش داشت ماشین و میروند می خواست زنگ ات بزنه که ماشین چپ شد تهیونگ اسیب های زیادی دید هرکاری میکردیم باهاتون تماس برقرار کنیم نمیشد ته رو عمل کردم حتی سه روز تو کما بود وقتی از کما اومد بیرون خیلی چیزا رو فراموش کرده بود حتی یونتان کوک و جیمین و یادش بود ولی ات هرچقد عکساتو نشونش دادم بهش یاداوری کردم گفت ات کیه بعد بهش توضیح دادم اما اون باور نکرد! اون یونهو اونو گول زده بود که از بچه داره و ته از اوجایی که چیزی یادش نبود قبول کرد ات عکساتو که میدی میگفت به حسی به این دختر دارم ولی چیزی یادم نمیاد من با دکترش صحبت کردم گفت اون با دیدن چیزایی که براش حسادت ایجاد کنه یا ناراحت بشه حافظش بر میگرده من دیگه برم الان پروارزم میره کوک اینا ازش خداحفظی کردن لونا اومد پیشم خشک شده بودم تو شک بودم بدنم هسک بود اسکام همینجچری جاری میشد دست خودم میومد الان دیگه دوتامون به اندازه مقصر بودیم
کوک:اینجوری نمیشه فردا شب مهمونیه ات تا میتونی باید مثل قبلت شی اک؟
ات:اکی ولی فردا اگه نفهمید میرم المان پیش لوکاس
نایون:ات ببند
ات:(داد) چی رو ببندم هاا چقد تحمل کنم ها دیگه خستم اول دوریش الانم منو نمیشناسه دیگ نمیتونم
احساس کردم قلبم داره تیر میکشه🥺
ولی رفتیم خونه ی من رو مبلا همه نشسته بودیم سکوت همه جارو فرا گرفته بود منم زانوهام بغل کرده بودم
یهو گوشیم زنگ خورد
ات:یاااا این کیه دیگ
کوک:از شرکت نباشه
ات:واسا ج بدم
ات:بله بفرمایید
مرده:خانم شی ات؟
ات:خودمم
مرده:من یکی از دوست های تهیونگ توی فرانسه هستم باید با همتون حضوری صحبت کنم الان کجا هستید بحث مرگ و زندگیه
ات:الان لوکشین خونمو میفرستم بیا
قطع کردم به بچه ها همچیزو گفتم
کوک:این عالیه! امیدم وارم کاره اشتباه و نکرده باشیم
جیمین:این اصن از کجا اومد
نایون:خفه شین الان میاد میفهمیم
که یهو زنگ خونه خورد
لونا:یا پنج تن اومد
ات:رفتم در رو باز کردم دیدم فیلیکسه همون که تهیونگ ازش برام میگفت میگفت دوستمه تو فرانسه یمدتم معلمم بوده
ات:فیلیکس!
فیلیکس:سلام ات فک کنم تهیونگ از من بهت گفته
ات:اره بیا تو هوا سرده
اومد تو چه کوک و جیمین پریدن بغلش اینا همو میشناخت لونا و نایونم سوال کردن ایشون کیه که کوک همه چیزو گفت نشستیم رو مبل
فیلیکس:امشب پروازمه باید یچیزی رو بهتون بگم و برم چون بحث یه زندگیه یه شب که ته تو راه بود خودش داشت ماشین و میروند می خواست زنگ ات بزنه که ماشین چپ شد تهیونگ اسیب های زیادی دید هرکاری میکردیم باهاتون تماس برقرار کنیم نمیشد ته رو عمل کردم حتی سه روز تو کما بود وقتی از کما اومد بیرون خیلی چیزا رو فراموش کرده بود حتی یونتان کوک و جیمین و یادش بود ولی ات هرچقد عکساتو نشونش دادم بهش یاداوری کردم گفت ات کیه بعد بهش توضیح دادم اما اون باور نکرد! اون یونهو اونو گول زده بود که از بچه داره و ته از اوجایی که چیزی یادش نبود قبول کرد ات عکساتو که میدی میگفت به حسی به این دختر دارم ولی چیزی یادم نمیاد من با دکترش صحبت کردم گفت اون با دیدن چیزایی که براش حسادت ایجاد کنه یا ناراحت بشه حافظش بر میگرده من دیگه برم الان پروارزم میره کوک اینا ازش خداحفظی کردن لونا اومد پیشم خشک شده بودم تو شک بودم بدنم هسک بود اسکام همینجچری جاری میشد دست خودم میومد الان دیگه دوتامون به اندازه مقصر بودیم
کوک:اینجوری نمیشه فردا شب مهمونیه ات تا میتونی باید مثل قبلت شی اک؟
ات:اکی ولی فردا اگه نفهمید میرم المان پیش لوکاس
نایون:ات ببند
ات:(داد) چی رو ببندم هاا چقد تحمل کنم ها دیگه خستم اول دوریش الانم منو نمیشناسه دیگ نمیتونم
۱۲.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.