پارت۹۰
#پارت۹۰
رسیدیم دم ویلا.دوباره اون ساحل نقره ای.خیره کننده بود.به سختی ازش چشم کندم و وسایلمو از صندوق برداشتم.
تقریبا از ظهر گذشته بود.آیدا و مادرش به استقبالمون اومدن و کلی خوشامد گفتن.کیان که فقط یه اتاق خواست تا بیهوش شه.خیلی خسته بود.ولی من بلافاصله رفتم دم ساحل.یکم نشستم و به دریا نگاه کردم،به نقطه ی نامعلومی زل زدم و زیر لب به خودم گفتم
_من ازونجا اومدم
یکم بعد برگشتم داخل ویلا کمک کردم وسایلو بچینیم و تزئین کنیم.نزدیکای غروب بود که تقریبا مهمونا داشتن میومدن.لباسامو عوض کردم و یکم به صورتم صفا دادم.برگشتم پایین.کیان و امیر دور میز کوچیکی نشسته بودن و حسابی میگفتن و میخندیدن.آیدا با یه عده دختر صحبت میکرد الهه میزو میچید و کادو هارو زیر میز میزاشت.هر کسی گوشه ای نشسته بود.تقریبا مهمونا اومده بودن و هوا تاریک شده بود.روژان و رزمهرم یکی دوساعت پیش اومده بودن.جفتشون یه پیرهن سفید پوشیده بودن که روش پر از البالوهای ریز بود.خیلی ناز شده بودن.مادر آیدا در حال شربت ریختن بود.سینی شربتو ازش گرفتم.شربت های البالو توی جام های متوسطی ریخته شده بود .به هر کسی تعارف میکردم و رد میشدم.سینی رو روبروی کسی نگه داشتم.سروش...البته که اونم اینجا بود!سینی رو ازم گرفت و گفت
_من میبرم سنگینه
زیر لب تشکر کردم و گوشه ای نشستم.داشتم با ناخونای لاک زدم ور میرفتم که کسی کنارم نشست.
_درسا خانوم؟خوبین؟
سرمو بالا گرفتم و به سروش نگاه کردم.لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_بله ممنون خوبم
سرشو تکون داد. مشخص بود دنبال بحثی برای صحبت میگرده!
_شما دانشجوئین؟
_من نه دانشجو نیستم.اوممم...من کار میکنم. شغلم آزاده
_ینی تحصیل...
_چرا دانشگا رفتم. مهندسی هوافضا میخوندم.
دستاشو تکون داد و بعد زیر چونش گذاشت
_خب اینکه خیلی عالیه.چرا ادامه ندادین؟
فضول!به توچه!؟
_خب راستش...چطور بگم...از اولم علاقه ای نداشتم به این رشته.
مثه سگ دوروغ گفتم
_خب پس چرا اصلا وارد این رشته شدی؟
اخه به توچه؟هوم؟به توچه؟
_خب به اصرار پدرم.ایشونم مهندسی هوافضا خوندن.
سرشو تکون داد و زیر لب گفت
_اها
خواست سوال دیگه ای بپرسه که کیان هم نجاتم داد هم نزدیک بود لوم بده.
_آید...
_ع کیان خوب شد اومدی.روژان بهم گفت که کارت داره.
بعد به روژان که گوشه ی سالن مشغول میوه خوردن بود اشاره کردم.
_اها باشه.یه لحظه میای؟
از خدا خواسته پاشدم و به سمتش رفتم.اخم داشت و به سروش زل زده بود.چشه؟
_ کیان باید درسا صدام کنی.این خونواده منو به اسم درسا میشناسن
_ع؟باشه.
_کاری داشتی؟
_هوم؟اها اره کارت داشتم.میخاستم بگم که...چیز...توی...اشپزخونه کارت دارن.
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
_باشه...خوبی تو؟
_اره اره خوبم.تو برو.
منم رفتم سمت آشپزخونه.نرگس خانوم داشت کیکو اماده میکرد.کاش الان روز تولدم پیش خونواده ی خودم بودم.گوشه ای نشستم و به حرکات نرگس خانوم خیره شده.لبخندش،لباساش،عطرش،کاراش،حرفاش،همش منو یاد مادرم مینداخت...با لبخند بهش خیره شدم که صدای دستا منو از فکر بیرون کشید.
نرگس خانوم کیکو برده بود و من به جای خالیش نگاه میکردم.اشکی که ناخاسته روی گونم بود رو پاک کردم و بیرون رفتم همه دور آیدا جمع شده بودن و براش آهنگ تولدت مبارک رو میخوندن.امیرم کنارش نشسته بود.اول چشماشو بست.یه آرزو کرد.بعد شمعو فوت کرد.همه دست زدیم و نوبت کادو ها شد.یکی هم کیکو برداشت برد که برش بزنه.هرکسی کادویی داد.حس کردم یکی داره بهم نگاه میکنه.سرمو برگردوندم دیدم سروشه.توجهی نکردم.کلا ازش خوشم نمیومد.هرکسی کادوشو داد.کادوی منم باز کرد.همونجا گردنش کرد.با ذوق گفت
_خیلی قشنگه.مرسی...
_قابلتو نداشت
اخر سر هم امیر کادوشو داد.یه نیم ست گل ریز با یه دست بند خیلی قشنگ...کم کم همه پراکنده شدن.هر کسی یه پیش دستی دستش بود و کیکشو میخورد.منم داشتم کیکمو میخوردم که یهو یکی دستمو کشید.
رسیدیم دم ویلا.دوباره اون ساحل نقره ای.خیره کننده بود.به سختی ازش چشم کندم و وسایلمو از صندوق برداشتم.
تقریبا از ظهر گذشته بود.آیدا و مادرش به استقبالمون اومدن و کلی خوشامد گفتن.کیان که فقط یه اتاق خواست تا بیهوش شه.خیلی خسته بود.ولی من بلافاصله رفتم دم ساحل.یکم نشستم و به دریا نگاه کردم،به نقطه ی نامعلومی زل زدم و زیر لب به خودم گفتم
_من ازونجا اومدم
یکم بعد برگشتم داخل ویلا کمک کردم وسایلو بچینیم و تزئین کنیم.نزدیکای غروب بود که تقریبا مهمونا داشتن میومدن.لباسامو عوض کردم و یکم به صورتم صفا دادم.برگشتم پایین.کیان و امیر دور میز کوچیکی نشسته بودن و حسابی میگفتن و میخندیدن.آیدا با یه عده دختر صحبت میکرد الهه میزو میچید و کادو هارو زیر میز میزاشت.هر کسی گوشه ای نشسته بود.تقریبا مهمونا اومده بودن و هوا تاریک شده بود.روژان و رزمهرم یکی دوساعت پیش اومده بودن.جفتشون یه پیرهن سفید پوشیده بودن که روش پر از البالوهای ریز بود.خیلی ناز شده بودن.مادر آیدا در حال شربت ریختن بود.سینی شربتو ازش گرفتم.شربت های البالو توی جام های متوسطی ریخته شده بود .به هر کسی تعارف میکردم و رد میشدم.سینی رو روبروی کسی نگه داشتم.سروش...البته که اونم اینجا بود!سینی رو ازم گرفت و گفت
_من میبرم سنگینه
زیر لب تشکر کردم و گوشه ای نشستم.داشتم با ناخونای لاک زدم ور میرفتم که کسی کنارم نشست.
_درسا خانوم؟خوبین؟
سرمو بالا گرفتم و به سروش نگاه کردم.لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_بله ممنون خوبم
سرشو تکون داد. مشخص بود دنبال بحثی برای صحبت میگرده!
_شما دانشجوئین؟
_من نه دانشجو نیستم.اوممم...من کار میکنم. شغلم آزاده
_ینی تحصیل...
_چرا دانشگا رفتم. مهندسی هوافضا میخوندم.
دستاشو تکون داد و بعد زیر چونش گذاشت
_خب اینکه خیلی عالیه.چرا ادامه ندادین؟
فضول!به توچه!؟
_خب راستش...چطور بگم...از اولم علاقه ای نداشتم به این رشته.
مثه سگ دوروغ گفتم
_خب پس چرا اصلا وارد این رشته شدی؟
اخه به توچه؟هوم؟به توچه؟
_خب به اصرار پدرم.ایشونم مهندسی هوافضا خوندن.
سرشو تکون داد و زیر لب گفت
_اها
خواست سوال دیگه ای بپرسه که کیان هم نجاتم داد هم نزدیک بود لوم بده.
_آید...
_ع کیان خوب شد اومدی.روژان بهم گفت که کارت داره.
بعد به روژان که گوشه ی سالن مشغول میوه خوردن بود اشاره کردم.
_اها باشه.یه لحظه میای؟
از خدا خواسته پاشدم و به سمتش رفتم.اخم داشت و به سروش زل زده بود.چشه؟
_ کیان باید درسا صدام کنی.این خونواده منو به اسم درسا میشناسن
_ع؟باشه.
_کاری داشتی؟
_هوم؟اها اره کارت داشتم.میخاستم بگم که...چیز...توی...اشپزخونه کارت دارن.
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
_باشه...خوبی تو؟
_اره اره خوبم.تو برو.
منم رفتم سمت آشپزخونه.نرگس خانوم داشت کیکو اماده میکرد.کاش الان روز تولدم پیش خونواده ی خودم بودم.گوشه ای نشستم و به حرکات نرگس خانوم خیره شده.لبخندش،لباساش،عطرش،کاراش،حرفاش،همش منو یاد مادرم مینداخت...با لبخند بهش خیره شدم که صدای دستا منو از فکر بیرون کشید.
نرگس خانوم کیکو برده بود و من به جای خالیش نگاه میکردم.اشکی که ناخاسته روی گونم بود رو پاک کردم و بیرون رفتم همه دور آیدا جمع شده بودن و براش آهنگ تولدت مبارک رو میخوندن.امیرم کنارش نشسته بود.اول چشماشو بست.یه آرزو کرد.بعد شمعو فوت کرد.همه دست زدیم و نوبت کادو ها شد.یکی هم کیکو برداشت برد که برش بزنه.هرکسی کادویی داد.حس کردم یکی داره بهم نگاه میکنه.سرمو برگردوندم دیدم سروشه.توجهی نکردم.کلا ازش خوشم نمیومد.هرکسی کادوشو داد.کادوی منم باز کرد.همونجا گردنش کرد.با ذوق گفت
_خیلی قشنگه.مرسی...
_قابلتو نداشت
اخر سر هم امیر کادوشو داد.یه نیم ست گل ریز با یه دست بند خیلی قشنگ...کم کم همه پراکنده شدن.هر کسی یه پیش دستی دستش بود و کیکشو میخورد.منم داشتم کیکمو میخوردم که یهو یکی دستمو کشید.
۲.۰k
۰۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.