ارباب خشن [پارت²⁰]
#ارباب_خشن [پارت²⁰]
سه روز بعد*
چشمامو باز کردم...موهامو از جلوی صورتم کنار دادم
مین: چ...چی
چه اتفاقی افتاده...ای دلم درد میکنه_ از روی تخت بلند شدم که دلم تیری کشید.
مین: اخخ
م..من یادم اومد...من تیر خورده بودم_چرا من زندم؟..در اتاق رو باز کردم..نای وایسادن روی پاهامو نداشتم_
لنگ زنان از پله ها پایین اومدم...کسی پایین نبود...نمیتونم نفس بکشم..سرم سنگین شده...به هوای تازه نیاز دارم_
خودمو به در رسوندم و بازش کردم و رفتم تو حیاط..قدمامو اروم تر کردم و به اطرافم نگاه کردم.
گوشه حیاط نیمکتی بود که کنارش اب نمایی بود_خودمو به اونجا رسوندم و نشستم..هوا توی ریه هام جریان پیدا کرد_احساس میکردم سبک شدم...اما چرا منو نجات داد_
یعنی انقدر سخته کشتن یه دختر؟..چرا نذاشت بمیرم_ بغض کردم _بادی وزید که موهام جلوی چشمامو گرفت...
وقتی کنارشون زدم..پاهایی جلوم دیدم_سرمو بالا اوردم...اره خودش بود.
مین: چرا من هنوز زندم
جین:چون من نجاتت دادم
مین:من نه جایی برای زندگی کردن دارم نه کسی که منو تو این دنیا بخواد.
اشکی روی گونه ام چکید که با انگشتش پاکش کرد..
جین: اینکه دلیل نمیشه.
مین:چ..چی..تازه تو دیگه منو از عمارتت پرت کردی بیرون
جین: میتونی اینجا بمونی.
مین: واقعا؟
جین: اره اما...
مین: میدونم__به عنوان بردت.
جین: اره.
به هر حال چیکار میشه کرد..حداقل یه سقفی زیر سرم بود.
دستمو گذاشتم روی دلم و از جام بلند شدم...
جین: خوبی؟
مین: اره...تو چرا شبیه ادمای دوقطبی هستی.
جین: چی
مین: بعضی وقتا باهام خوبی بعضی وقتا هم باهام خیلی بدی..
جین: من هر جور که دلم بخاد باهات رفتار میکنم.
اروم پشت سرش راه اوفتادم که وارد عمارت شدیم_جین رفت روی کاناپه نشست و منم رفتم توی اشپز خونه.
اجوما: دخترم خوبی؟
مین" اره اجوما...
اجوما: بیا برات کیمچی درست کردم
مین: ممنونم
شروع کردم به خوردن__اوممم خیلی خوشمزه بود..
اجوما: حتما بعد سه روز حسابی گشنه ای.
مین سو: چ..چی؟ یعنی من سه روز بیهوش بودمممم
جین: اره.
جین: وقتی غذاتو تموم کردی بیا طبقه بالا تا پانسمانتو عوض کنم
مین: باشه
~~~~~
سه روز بعد*
چشمامو باز کردم...موهامو از جلوی صورتم کنار دادم
مین: چ...چی
چه اتفاقی افتاده...ای دلم درد میکنه_ از روی تخت بلند شدم که دلم تیری کشید.
مین: اخخ
م..من یادم اومد...من تیر خورده بودم_چرا من زندم؟..در اتاق رو باز کردم..نای وایسادن روی پاهامو نداشتم_
لنگ زنان از پله ها پایین اومدم...کسی پایین نبود...نمیتونم نفس بکشم..سرم سنگین شده...به هوای تازه نیاز دارم_
خودمو به در رسوندم و بازش کردم و رفتم تو حیاط..قدمامو اروم تر کردم و به اطرافم نگاه کردم.
گوشه حیاط نیمکتی بود که کنارش اب نمایی بود_خودمو به اونجا رسوندم و نشستم..هوا توی ریه هام جریان پیدا کرد_احساس میکردم سبک شدم...اما چرا منو نجات داد_
یعنی انقدر سخته کشتن یه دختر؟..چرا نذاشت بمیرم_ بغض کردم _بادی وزید که موهام جلوی چشمامو گرفت...
وقتی کنارشون زدم..پاهایی جلوم دیدم_سرمو بالا اوردم...اره خودش بود.
مین: چرا من هنوز زندم
جین:چون من نجاتت دادم
مین:من نه جایی برای زندگی کردن دارم نه کسی که منو تو این دنیا بخواد.
اشکی روی گونه ام چکید که با انگشتش پاکش کرد..
جین: اینکه دلیل نمیشه.
مین:چ..چی..تازه تو دیگه منو از عمارتت پرت کردی بیرون
جین: میتونی اینجا بمونی.
مین: واقعا؟
جین: اره اما...
مین: میدونم__به عنوان بردت.
جین: اره.
به هر حال چیکار میشه کرد..حداقل یه سقفی زیر سرم بود.
دستمو گذاشتم روی دلم و از جام بلند شدم...
جین: خوبی؟
مین: اره...تو چرا شبیه ادمای دوقطبی هستی.
جین: چی
مین: بعضی وقتا باهام خوبی بعضی وقتا هم باهام خیلی بدی..
جین: من هر جور که دلم بخاد باهات رفتار میکنم.
اروم پشت سرش راه اوفتادم که وارد عمارت شدیم_جین رفت روی کاناپه نشست و منم رفتم توی اشپز خونه.
اجوما: دخترم خوبی؟
مین" اره اجوما...
اجوما: بیا برات کیمچی درست کردم
مین: ممنونم
شروع کردم به خوردن__اوممم خیلی خوشمزه بود..
اجوما: حتما بعد سه روز حسابی گشنه ای.
مین سو: چ..چی؟ یعنی من سه روز بیهوش بودمممم
جین: اره.
جین: وقتی غذاتو تموم کردی بیا طبقه بالا تا پانسمانتو عوض کنم
مین: باشه
~~~~~
۲.۴k
۲۰ دی ۱۴۰۳