داستان کوتاه سگ ابی

داستان کوتاه .سگ ابی .
سال‌ها بود همدیگر را می‌دیدم. گاهی که دیگر کنار هم بودیم، کسی در بیرون قاشقی از دستش می‌افتاد و ما بیدار می‌شدیم. رفته رفته بو برده بودیم که دوستی ما به اشیا وابسته است، به ساده‌ترین اتفاق‌ها. دیدار های ما همیشه همین طور به آخر می‌رسید، با افتادن قاشقی در اوایل صبح. حالا، کنار چراغ، مرا نگاه می‌کرد. یادم آمد که در گذشته هم همین‌طور به من نگاه کرده، از آن خوابِ دوری که تویش صندلی را روی پایه‌های عقب چرخاندم و رو در روی زنی غریب، با چشم‌های خاکستری، قرار گرفتم. توی آن خواب بود که برای اولین‌بار باز از او پرسیدم:«کی هستی؟» و او به من گفت:«یادم نمی‌آد.» به او گفتم:«‌اما به گمونم ما پیش‌تر همدیگه رو دیدیم.»
دو پک به سیگار زد. هنوز ایستاد بودم، رو به چراغ، که ناگهان به او نگاه کردم. سراپایش را نگاه کردم و او هنوز به رنگ مس بود؛ دیگر فلز سخت و سرد نبود، بلکه مس زرد و نرم و چکش خور بود. باز گفتم:«‌دلم می‌خواد به‌ت دست بزنم.» و او گفت:« همه چیزو خراب می‌کنی.» گفتم:«‌حالا اهمیتی نداره. تنها کاری که باید بکنیم اینه که بالشو برگردونیم اون‌وقت همدیگه رو می‌بینیم.» و دستم را پیش بردم روی چراغ گرفتم. تکان نخورد. پیش از اینکه به او دست بزنم باز گفت: «همه چیزو خراب می‌کنی. شاید اگه دور بزنی بیایی پشت چراغ، معلوم نیس وحشت زده کجای این دنیا از خواب بیدار بشیم.» اما من مصرانه گفتم:«‌اهمیتی نداره.» و او گفت:«اگه بالشو برگردونیم دوباره همدیگه رو می‌بینیم. اما وقتی بیدار می‌شی چیزی یادت نمونده.» کم‌کم به گوشه‌ی اتاق برگشتم. او پشت سرم ماند و خودش را گرم می‌کرد. هنوز به صندلی نرسیده بودم که از پشت سر شنیدم گفت:«نصف شب که بیدار می‌شم مرتب تو خواب غلت می‌زنم، شرابه‌های بالش زانومو می‌سوزونه و تا صبح یه‌ریز می‌گم:«چشم‌های سگ آبی.»

سپس همان‌طور رو به دیوار ماندم. بی‌آنکه به او نگاه کنم، گفتم:«‌دیگه داره صبح می‌شه. وقتی ساعت دو ضربه زد بیدار شدم و حالا خیلی گذشته.» به طرف در رفتم. دستگیره را که گرفتم دوباره صدایش را شنیدم، همان صدا را تغییر ناپذیر. گفت :«اون درو باز نکن. راهرو پر از خواب‌های آشفته‌س.» پرسیدم:«از کجا می‌دونی؟» و او به من گفت:«چون یه لحظه پیش اونجا بودم و وقتی فهمیدم روی قلبم خوابیده‌م مجبور شدم برگردم.» در را تا نیمه باز کرده بودم، اندکی حرکت دادم، نسیم خنک و ملایمی بوی تازه‌ی کرت ِ سبزیجات و مزرعه‌های مرطوب را به بینی‌ام رساند. زن باز حرف زد. من که هنوز در را حرکت می‌دادم که روی لولاهای آرامی سوار بود، برگشتم و گفتم:«‌خیال نمی‌کنم این بیرون راهرویی باشه. من بوی روستا می‌شنوم.» و او، که اندکی دور بود، گفت:«من به‌تر از تو می‌دونم. موضوع اینه که اون بیرون یه زن داره خواب روستا می‌بینه.» دست‌هایش را صلیب‌وار روی شعله گرفت. در دنباله‌ی حرفشگفت:«همون زنیه که همیشه می‌خواسته خونه‌ای توی روستا داشته باشه و نتونسته از شهر پا بیرون بذاره.» یادم آمد که زن را پیش‌تر توی خوابی دیده‌ام. اما حالا که در تا نیمه‌باز شده بود به صرافت افتادم که تا نیم ساعت دیگر باید برای خوردن صبحانه پایین بروم و گفتم:«‌به هر حال، برای این‌که از خواب بیدار بشم باید از این‌جا برم.»

باد برای لحظه‌ای در بیرون وزید و بعد آرام شد و صدای خرناس کسی که تازه توی رختخواب غلت زده بود شنیده شد. بادی که از روی مزرعه‌ها می‌آمد قطع شد. دیگر بویی شنیده نمی‌شد. من گفتم:«‌فردا تو‌رو از روی همین بجا می‌آرم. وقتی زنی رو را می‌بینم که داره روی دیوارهای خیابون می‌نویسه: «چشم‌های سگ آبی، تو رو بجا می‌آرم.» و او با لبخند غمگینی – که دیگر لبخند تسلیم در برابر نا ممکن، در برابر دست نیافتنی بود – گفت:«با وجود این، روز که می‌شه چیزی یادت نمی‌آد.» و باز چهره‌اش را ابری تلخ پوشاند و دست‌هایش را روی چراغ گرفت، «تو تنها مردی هستی که وقتی بیدار می‌شه چیزی از خواب‌هایی که دیده یادش نمی‌آد.»
دیدگاه ها (۲)

سوالی بزرگ ایا هیچ از خود پرسیده ای که چرا .غربیها اینقدر کا...

مهارت ارتباطی :بیاییم یاد بگیریم .چطور با بدنمان حرف بزنیم؟ز...

merry christmasand happy new year.

اشنائی.... نئولیبرالیسم لفظیست که کاربرد و تعریف آن در طول ز...

کیوت ولی خشن پارت ۶کوک توی ذهنش : وقتی داشتم میومدم بیرون هم...

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

ادامه....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط