من ...
من ...
روز خویش را ...
با آفتاب ِ روی تو ...
کز مشرق ِ خیال دمیده است ،
آغاز می کنم !!
من ...
با تو می نویسم و می خوانم ؛
من ...
با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
وز شوق ِ این محال
که دستم به دست توست ،
من
جای راه رفتن ...
پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات ...
در انزوای خویش
یا در میان جمع ،
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم !
گاهی میان مردم . . .
در ازدحام شهر ...
غیر از تو هرچه هست ...
فراموش می کنم ... !!!
.
#فریدون_مشیری
روز خویش را ...
با آفتاب ِ روی تو ...
کز مشرق ِ خیال دمیده است ،
آغاز می کنم !!
من ...
با تو می نویسم و می خوانم ؛
من ...
با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
وز شوق ِ این محال
که دستم به دست توست ،
من
جای راه رفتن ...
پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات ...
در انزوای خویش
یا در میان جمع ،
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم !
گاهی میان مردم . . .
در ازدحام شهر ...
غیر از تو هرچه هست ...
فراموش می کنم ... !!!
.
#فریدون_مشیری
۳.۵k
۱۹ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.