پوراندخت - قسمت چهارم
- چیه چتونه؟ صداتون کل محله رو ورداشته! چیه پوران؟ چشات چرا سرخ شده؟
- حالم خوب نیست آقا جون.
- چته که حالت خوب نیست؟ ناسلامتی فردا جشن نامزدیته. باید شاد باشی ... بخندی ...
- شاد باشم؟ بخندم؟
- آره آدم عادی روز خوشیش شادی می کنه.
- من ...
همدم دست پوراندخت را سفت فشار داد. همیشه اینطوری به زبان بی زبانی از پوراندخت می خواست تا ساکت بماند. بعد رو به کمال خان کرد و گفت:
- چیزی نیست آقا ... یاد مادر خدا بیامرزش افتاده حالش بد شده ... بهش حق بدین.
- مادر خدابیامرزش بیست و پنج ساله که ما رو گذاشته و رفته. الان وقت آبغوره گرفتنه؟
- آقا بهش حق بدین. سال مادرش نزدیکه. دلش می خواست الان اینجا بود و توی لباس عروسی میدیدش ولی خب ... ای روزگار. یکم بهش فرصت بدین. حالش خوب میشه.
- خیلی خب ... الان وقت این حرفا نیست. پاشین بیاین پایین یه چیزی بخورین کلی برای فردا کار داریم.
کمال خان این را گفت و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند از اتاق خارج شد.
- چرا نذاشتی حرفمو بزنم همدم؟
- الان وقتش نیست مادر ... آقات تو این حال و هوا که میره نباید باهاش بحث کنی وگرنه بدتر می کنه ... بزار یکم بگذره آرومتر بشه ... بعد باهاش حرف بزن. بعد این همه سال دیگه اخلاقش دستمه.
- آقاجونم قلب مهربونی داره اما نمیدونم بعضی وقتا چرا اینجوری رفتار می کنه!؟ شاید یهو ما رو به چشم پیاده نظام میبینه!
- بالاخره از کسی که روزی امیر تومان این مملکت بوده این کارا بعید نیست. روحیه نظامی گریش پنداری گاهی تو وجودش سرکشی می کنه و همه رو رعیت گوش به فرمونش میبینه ... بگذریم مادر. یکم که بگذره خلق وا میشه ... پاشو بریم دست و روتو بشور بعد ناهار بخوریم. ظهر شده .. پاشو مادر
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht #آقای_شین #aghaieshin
- حالم خوب نیست آقا جون.
- چته که حالت خوب نیست؟ ناسلامتی فردا جشن نامزدیته. باید شاد باشی ... بخندی ...
- شاد باشم؟ بخندم؟
- آره آدم عادی روز خوشیش شادی می کنه.
- من ...
همدم دست پوراندخت را سفت فشار داد. همیشه اینطوری به زبان بی زبانی از پوراندخت می خواست تا ساکت بماند. بعد رو به کمال خان کرد و گفت:
- چیزی نیست آقا ... یاد مادر خدا بیامرزش افتاده حالش بد شده ... بهش حق بدین.
- مادر خدابیامرزش بیست و پنج ساله که ما رو گذاشته و رفته. الان وقت آبغوره گرفتنه؟
- آقا بهش حق بدین. سال مادرش نزدیکه. دلش می خواست الان اینجا بود و توی لباس عروسی میدیدش ولی خب ... ای روزگار. یکم بهش فرصت بدین. حالش خوب میشه.
- خیلی خب ... الان وقت این حرفا نیست. پاشین بیاین پایین یه چیزی بخورین کلی برای فردا کار داریم.
کمال خان این را گفت و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند از اتاق خارج شد.
- چرا نذاشتی حرفمو بزنم همدم؟
- الان وقتش نیست مادر ... آقات تو این حال و هوا که میره نباید باهاش بحث کنی وگرنه بدتر می کنه ... بزار یکم بگذره آرومتر بشه ... بعد باهاش حرف بزن. بعد این همه سال دیگه اخلاقش دستمه.
- آقاجونم قلب مهربونی داره اما نمیدونم بعضی وقتا چرا اینجوری رفتار می کنه!؟ شاید یهو ما رو به چشم پیاده نظام میبینه!
- بالاخره از کسی که روزی امیر تومان این مملکت بوده این کارا بعید نیست. روحیه نظامی گریش پنداری گاهی تو وجودش سرکشی می کنه و همه رو رعیت گوش به فرمونش میبینه ... بگذریم مادر. یکم که بگذره خلق وا میشه ... پاشو بریم دست و روتو بشور بعد ناهار بخوریم. ظهر شده .. پاشو مادر
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht #آقای_شین #aghaieshin
۲.۸k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.