پوراندخت - قسمت سوم
همدم باز هم در زد. اما صدایی از آن طرف شنیده نمی شد.
- یا جده سادات ... نکنه بلا ملایی سر خودش آورده باشه. این درم که قفله.
با آخرین توانش فریاد می زند:
پوراندخت جان .. مادر ... جواب بده ... من پیرزن طاقت ندارم. الانه که پس بیوفتما.
ناگهان پوراندخت با صدایی خفه و بی حال گفت:
- چیه؟ همدم خانوم چی کارم داری؟
- نصف العمر شدم. چرا جواب نمیدی مادر؟ بیا درو باز کن.
- اومدم. صبر کن.
پس از چند لحظه در باز می شود و چشم همدم به چهره خمود و چشم های سرخ و پف کرده پوراندخت می افتد.
- این چه قیافه ایه مادر؟ چرا این شکلی شدی؟
- حالم خوب نیست. داغونم همدم.
- خدا نکنه این حالت باشه. چه اتفاقی افتاده مگه؟ بیا بریم تو ببینم چت شده!؟
و هر دو وارد اتاق پوراندخت می شوند. داخل اتاق یک تخت یک نفره اشرافی به همراه قالیچه ابریشم کرمان و یک میز تحریر و صندلی مجلل از جنس چوب لهستانی خودنمایی می کنند.
- خب بگو ببینم چی شده؟ چرا جواب نمی دادی؟ دلم هزار راه رفت. اون از آقات که یجور عذابم میده اینم از تو که اینجوری منو به تشنج میندازی.
- منو ببخش همدم ... فکر کنم به خاطر جوشونده طبیب رحیم به خواب خیلی عمیقی رفته بودم. هیچی متوجه نمی شدم.
- معلوم نیست این مردک چی توی این دواهاش میریزه که آدمو اینجوری تو برزخ می بره. فکر کردم زبونم لال از دستم رفتی. حالا چرا انقدر آشفته حالی مادر؟
- چی بگم همدم ... مگه دردی بزرگتر از قرار ازدواج با همایون هست؟ دیشب انقدر گریه کردم که نزدیک بود چشمامو از دست بدم.
همدم سر پوراندخت را در آغوش گرفت و شروع به نوازشش کرد.
- چی بگم مادر ... حق داری ... منم جای تو بودم حاضر نمی شدم با اون پسر عموی الواط همیشه مست لایعقلت ازدواج کنم! حکما آقاجونت که انقدر اصرار داره تو زن اون لندهور بشی عقلشو از دست داده.
- من باید چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم برسم همدم؟
در همین لحظه در باز می شود و کمال خان با صورتی بر افروخته وارد می شود.
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht #آقای_شین #aghaieshin
- یا جده سادات ... نکنه بلا ملایی سر خودش آورده باشه. این درم که قفله.
با آخرین توانش فریاد می زند:
پوراندخت جان .. مادر ... جواب بده ... من پیرزن طاقت ندارم. الانه که پس بیوفتما.
ناگهان پوراندخت با صدایی خفه و بی حال گفت:
- چیه؟ همدم خانوم چی کارم داری؟
- نصف العمر شدم. چرا جواب نمیدی مادر؟ بیا درو باز کن.
- اومدم. صبر کن.
پس از چند لحظه در باز می شود و چشم همدم به چهره خمود و چشم های سرخ و پف کرده پوراندخت می افتد.
- این چه قیافه ایه مادر؟ چرا این شکلی شدی؟
- حالم خوب نیست. داغونم همدم.
- خدا نکنه این حالت باشه. چه اتفاقی افتاده مگه؟ بیا بریم تو ببینم چت شده!؟
و هر دو وارد اتاق پوراندخت می شوند. داخل اتاق یک تخت یک نفره اشرافی به همراه قالیچه ابریشم کرمان و یک میز تحریر و صندلی مجلل از جنس چوب لهستانی خودنمایی می کنند.
- خب بگو ببینم چی شده؟ چرا جواب نمی دادی؟ دلم هزار راه رفت. اون از آقات که یجور عذابم میده اینم از تو که اینجوری منو به تشنج میندازی.
- منو ببخش همدم ... فکر کنم به خاطر جوشونده طبیب رحیم به خواب خیلی عمیقی رفته بودم. هیچی متوجه نمی شدم.
- معلوم نیست این مردک چی توی این دواهاش میریزه که آدمو اینجوری تو برزخ می بره. فکر کردم زبونم لال از دستم رفتی. حالا چرا انقدر آشفته حالی مادر؟
- چی بگم همدم ... مگه دردی بزرگتر از قرار ازدواج با همایون هست؟ دیشب انقدر گریه کردم که نزدیک بود چشمامو از دست بدم.
همدم سر پوراندخت را در آغوش گرفت و شروع به نوازشش کرد.
- چی بگم مادر ... حق داری ... منم جای تو بودم حاضر نمی شدم با اون پسر عموی الواط همیشه مست لایعقلت ازدواج کنم! حکما آقاجونت که انقدر اصرار داره تو زن اون لندهور بشی عقلشو از دست داده.
- من باید چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم برسم همدم؟
در همین لحظه در باز می شود و کمال خان با صورتی بر افروخته وارد می شود.
#رمان #داستان #کتاب #book #رمان_عاشقانه #ادبیات #کتاب_بخوانیم #مطالعه #رمان_ایرانی #کتابخوانی #ڪتاب #ڪتابخوانے #عشق #ڪتاب_بخوانیم #متن #ایران #پوراندخت #poorandokht #آقای_شین #aghaieshin
۲.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.